" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

 _ رشد ِ فاحشه های کوچک _


ایمان دارم که جامعه هیچ وقت آن چیزی نبوده که میدیدم.همیشه کاملا فرق داشته و همیشه به نگاه ِ مثبتم تکه ای کثافت میچسباند و مغزم را زخمی میکرد.

هنوز چند ساعت،از هشداری که به پدر و مادرِ چنتا از شاگردای دبستانیم بابت " فیلم های پورنی " که داخل مدرسه دست به دست میشد،نگذشته بود.

بعد از کلاسم ، از خیابان همیشگی روو به پایین پیاده می آمدم ...
صدای دوتا دختر رو میشنیدم که مسیر ِطولانی رو پشت سرم میومدن ...

{ یکی از آنها با موبایلش به کسی زنگ زد}

"""" سلام ، خوبی عزیزم؟
ببین صبح مهسا بهم زنگ زد.گفت واسه این چند روز تعطیلات کلید خونه قدیمیشونو گرفته ، امشب خودشو دوست پسرش میرن ، فردا شب هم گفت اگه بخوای ما بریم و یه روز دیگه اشو هم نسرین و دوست پسرش برن.
( که نسرین همون دختره کناریش بود و گفت : کثافت چرا منو گفتی ؟ )

میای عزیزم؟بهش بگم که میایم؟خیلی وقته که .........
باشه پس بهش میگم.فعلا بابای عزیزم """"

داشتم موقع حرف زدنشون به این فکر میکردم که چقدر خوبه آدم از این دوستا داشته باشه.
ولی وقتی برگشتم که یه نیم نگاهی به چهرشون بندازم ، با صحنه ای مواجه شدم که دیگه هیچی نفهمیدم.
به خودم که اومدم دیدم روی یکی از صندلی های سنگی ِ کنار خیابون دراز کشیدم و صاحب یکی از ساندویچی های اون مسیر ، برام آب قند داره هم میزنه و چند نفری هم دورم جمع شدن.

" اونا فقط 2 تا دختر 15 ، 16 ساله با رپوش مدرسه بودن "

خیلی فجیع بود.از سر درد و فشار عصبی چشمام رو بسته بودم و سرم رو با دستهام فشار میدادم.
فکر کنم بیماری ام عود کرده بود چون صبح هم همینطور شده بودم،
وقتی میخواستم " ورود ِ فیلم های پورن به دبستان " رو به مادر پدرهای شاگردام تبریک بگم.
وقتی با عصبانیت بهشون گفتم که امیدوارم " فاحشه های خوبی تربیت کنید که ما هم بتونیم وقتی سن و سالمون بالا رفت استفاده کنیم " دیگـــــــــــــــه نفهمیدم چی شد ........

...
...
...
...
...

_ رشد ِ فاحشه های کوچک _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : تفاوت ِ باور و حقیقت _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

 _ تئوری زمستان _


زمستان عجیبی بود...
آسمان که تاریک می شد مه می آمد پایین و قرص کامل ِماه هرشب، کامل و کدر بود ...
سپیدی اش روبروی پنجره بود و نورش به داخل ِ انبار میزد و انگار به من و زندگی ام خیره میشد و مسخره ام میکرد.
به دورغگویی هایش عادت کرده بودم.چون سایه های نرده های حیاط مثل ِ زندان می افتاد و من هیچ وقت زندانی نبودم.
بعضی از شب ها سرش داد میزدم.میرفت و این چیزها سرش نمیشد و باز فردا با همان رنگش می آمد نگاهم میکرد.
گاهی قرص ِ ماه بود و گاهی چشم های آن زن ِ مطلقه که پشت شیشه های انبار نگاهم میکرد...
نگاهش سرد بود و سپیدی ِ چشم هایش بعد از چند دقیقه از سرما رگه های قرمز رنگ به خودش میگرفت.صدای نفس نفس زدن هایش از لابه لای ِ درز پنجره که سوز می آمد شنیده میشد و گرمای تنفس اش،چهره اش را گهگاه مات و ابری میکرد و ناگهان صاف میشد.

درست مثل ِآسمان و ماه که با ابرها دائم در جنگ ِ "" دیده شدن "" بودند.

برف ها ناگهان از روی شاخه ها میریختند و سکوت ِ وحشتناک و آرامبخش ِ شب را به طرز مرگ آوری در هم می شکستند.میخواستند کینه های سرد بودنشان را روی سر کسی خراب کنند که به آنها زل زده است.

شبانه،روی سقف راه میرفت و کم کم که به داخل ِ حیاط قدم میگذاشت،قدم هایش محکم تر میشد.
آرام از روی یخ ها،آرام عبور میکرد.
صدای خش خش شکسته شدنِ یخ ها غرور ِ برگ های پاییزیی بود که زیرشان مبحوس بودند و استخوان هایشان در حالت ِ بیحسی میشکست.خود را فدا میکردند که که برگ ها درد نکشند.

درب را باز میکرد و بیرون را نگاهی می انداخت و آرام از خانه بیرون میرفت.
هر وقت که میرفت ، بی امان صدای ناله هایش را میشنیدم.حتما آنقدر بلند و تاثیر گذار بود که کائنات ، اصواتش را با خودشان به انبار می آوردند و مغز من را با آن منهدم میکردند .............

...
...
...
...
...

_ تئوری زمستان _
قسمتی از _ رمانِ سیاه _

عکس : تئوری ِ زمستان ( خودم + PS cs6 )
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : ABReSIAH.blog.ir

...
...
...
...
...

 _ تئوری پاییز _


صدای کفش های پاشنه بلند ِ آن زن ِ مطلقه دیگر نمی آمد و پاییز تمام شد.

...

فرقی نمیکرد برایم که اسم ِ فصلش را بگویند پاییز یا هر چیز دیگری.فرقی نمیکرد کجا زندگی کنم.زیر زمین ِ خانه ی آن مطلقه ، مخروبه ی نرسیده به روستا، یا کلبه ی چوبی ام.

هر کجا که من بودم ، یا پاییز بود یا پاییز را می آوردم.

من با خورشید سر ِ جنگ داشتم.بالا که می آمد ، پرده های مغزم را آزار میداد و پرده های کلبه را آویزان میکرد.همیشه لباس گرم میپوشیدم و تمام سال را به خود دروغ میگفتم که " پاییز " است.

عطر ِ فصل های دیگر و رنگ هایشان آزارم میداد.تنها منتظر رسیدن ِ بوی نمناکِ برگ ها بودم که با عطر ِ سرخ رنگ ِ آن مطلقه ، موقع رد شدنش از حیاط ترکیب شود.

شب ها،برگ های خیس شده را از توی تشت آب برمیداشتم و خاک رس روی آنها میریختم و روی زمین پهن میکردم و عطر سرخ رنگش را به لباسم میزدم و دراز میکشیدم تا دوباره زنده شوم.

""" انگار که نُـه ماه ، جنازه ام را در سردخانه نگه میدارم تا بوی تعفن اش بلند نشود و مردم را نیازارد """

وقتی پاییز بود ، از پنجره ی آن دخمه ی سرد،چشم های رهگذران را نگاه میکردم و لذت میبردم از ترسی که در چشمانشان بود.

""" انگار که مُجرم ترین موجود ِهستی ، پاییز است و برگ های نمناکش"""

می هراسند...

میگفتند بوی رفتن میدهد.حتی در تنها ترین روزهایشان.

بوی از دست دادن میدهد.حتی در نداشتنِ هیچ هایشان.

یاد جدایی از وابستگی هایشان می افتادند.

یاد حماقت هایشان در دلبستن و اعتماد به هرزه ها.

از دست دادن و رفتن ِ دیگرانشان که مُضحِک و خنده دار بود برایم. مخصوصا دیدن ِ آن چشم های سرخ شده و خیس و بُهت زده ، مثل ِ همه ی آدمهای دیگر که در حسرت ِ یک شب ِ شهوت انگیز ِ جدید هستند.

این پاییز ِ دوست داشتنی ِ من ، برایشان جهنم بود و زجر آور .استخوان هایشان را خُرد میکرد،افکارشان را تکه تکه ،احساسشان را تخمیر.

چقدر تکراری بودند این احساسات ِ خزعبل ِ انسانی ...

شبانه تا صبح ، جان میکندم روی تختم ، تا زخم های بسترم ناآگاه خوب نشوند و من از خودم دور نشوم.نمیخواستم حتی ثابت کنم که پاییز ، رفتن ِ زخم های بستر را برایم داشت.

شاید پاهایم را برای فرار از دست دادم ، اما من همچنان همبستر با زخم های بسترم ماندم.

کاش این پاییز ِ ملتهب و خسته از رنگ های خشک و مرگ زده،زود بازگردد.

9 ماه زمان زیادیست برای بازگشت ِ حسی که فقط 3 ماه حقیقت دارد.

برای باردار ماندن ِ مغز و زایمان ِ جنین مُرده اش...

خودم سخت فهمیده بودم که پاییز،

""" اورگاسمِ لـَجـِزِ درختان ِ یائسه ی زمین است """

ترسی ندارد ...

تنهایی اش درک نشدنی است ، مگر پاییز باشی...

آه.

وان ِ یخ آماده است برای گذراندن ِ امشب تا صبح ، که گرد سوز خاموش شود.

باید قبل از بیدار شدن ِ آن مُطلقه بیدار شوم ...

...

...

...

...

...

_ تئوری پاییز _

قسمتی از _ رمان سیاه _

عکس : تئوری ِ پاییز _ لحظه های ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )

...

...

...

...

...

_ دفتر زندگی شایدها _


مقدمه : تقدیم به فروغ فرخزاد که افکارش مسیر زندگی ام را تغییر داد ...

زندگی شاید اشکهای نوزادیست پس از تولد ...
زندگی شاید طعم ِ ناشناخته ی علوفه است ...
زندگی شاید رشد کردن با کود شیمیاییست ...
زندگی شاید شناختن انسانیت ، درتاریکیست ...
زندگی شاید کور رنگیست ...
زندگی شاید نفهمیدن ِ فهمیدنی هاست ...
زندگی شاید فهمیدن ِ نفهمی هاست ...
زندگی شاید نا امیدی در تهِ یک باتلاق است ...
زندگی شاید خندیدن به عمق نامعلوم ِ خود است ...
زندگی شاید کشیدن ِ یک جـــــــــــــــــــــــــیغ ِ بلند است ...
زندگی شاید حسِ جمع شدن ِ خلط ِ تلخ، زیر زبان است ...
زندگی شاید لذت ِ دیدن ِ موهای کنده شده لای انگشتانِ دست است ...
زندگی شاید گذراندن ِ لحظه ی پر اضطراب ِ تنهایی با تیغ و وان ِ آب گرم است ...
زندگی شاید لحظه ی سرد خودکشی است ...
زندگی شاید لحظه ی بازگشت ِ خون های معشوقه به رگ هایت است ...

زندگی شاید حس تلخ یک بیمار روانیست ، پس از خودکشی ...
زندگی شاید لذت ِ کشیدن ِ موهایت ، از درد است ...
زندگی شاید از خواب پریدن های شبانه است ...
زندگی شاید ساعت ها خیره به لکه ی روی دیوار است ...
زندگی شاید طعم ِ گس ِ قرص های آرام بخش است ...
زندگی شاید گیج شدن و مست و تاب خوردن بدون ِ الکل است ...
زندگی شاید دیدن ِ رنگ های بال ِ پروانه های باغچه است ...
زندگی شاید احساس رد شدن ِ مورچه ای است ، از روی دست و پایت ...
زندگی شاید حس ِ مهربان ِ پرستاری از یک بیمار روانیست ...
زندگی شاید داشتن ِ حسرت ِ یک نگاه است ...

زندگی شاید این جمله است :
" چقدر سخت است دوستش داشته باشی و نتوانی بگویی "

زندگی شاید لبخندِ سرد ِ هم اتاقی ات است ...
زندگی شاید حس زیبای ِ ترخیص از آسایشگاه است ...

زندگی شاید شنیدن ِ صبحگاهی ِ صدای ِ غار غار ِ کلاغی است ، که بدنبال جلب توجه است ...
زندگی شاید " فروغ ِ" یک لحظه عشق است ...
زندگی شاید لحظه ی خنده دار ِ عاشق شدن است ...
زندگی شاید لحظه ی گرمِ پرستش است ...
زندگی شاید غرق شدن لا به لای ِ موهایش است ...
زندگی شاید سقوط در اعماق وجودش است ...
زندگی شاید ساعتها خیره شدن ، به چشمهایش است ...
زندگی شاید چشیدن ِ طعم ِ تلخ ِ لبهایش پس از کشیدن ِ سیگار است ...
زندگی شاید بوئیدن ِ عطر همیشگی اش است ...
زندگی شاید لگد مال شدن ِ یک گل ِ پژمرده ، زیر پای ِ اوست ...
زندگی شاید احساس ِ لطیف ِ داشتنش است ...
زندگی شاید حس ِغلبه بر شهوت است ...
زندگی شاید پایبندی بر عشق ِ حقیقی ات است ...
زندگی شاید باور نشدن ، باور نشدن و باور نشدن است ...
زندگی شاید ، ناگهان است ، ناگهان است ، ناگهان است ...
زندگی شاید باور ِ """" رابطه ی احمقانه ی انسانیست """" ...

زندگی شاید باز کردن ِ طناب ، از گردنش است ...
زندگی شاید صدای ِ نفس نفس زدن ِ آخرِ اوست ...
زندگی شاید سوگواری یک عروج کرده است ...
زندگی شاید بوی ِ " جنازه های باد کرده " در سردخانه است ...
زندگی شاید شستن ِ مُرده ایست که جنازه اش را کالبد شکافی کرده اند ...
زندگی شاید گریان نشستن ، زیر دوش آب سرد است ...
زندگی شاید خوابیدن ِ یک شب ،کنارش ، در قبرستان است ...
زندگی شاید آتش کشیدن ِ دستنوشته ها، پس از خوانده شدن اش است ...
زندگی شاید خواندن ِ جمله به جمله وصیت نامه اش است ...
زندگی شاید طعم تلخِ اسپرسو ، رویِ صندلی ِ همیشگیست ...
زندگی شاید کشیدن ِ پاکت ِ سیگار ِ تمام نشده اش است ...
زندگی شاید شکسته شدن است و شکستن است ...

زندگی شاید گرسنه خوابیدن روی تکه ای کاغذ است ...
زندگی شاید شنیدن صدای قطره های باران است، وقتی سقف خانه ات چکه میکند ...
زندگی شاید بوی کاه گل است ، بوی خاک رُس ، مثل قبرِ خیس ...
زندگی شاید نقطه ی کور یک سَختیست ، یک مسیر بی شکاف ...
زندگی شاید لحظه ی بیدار ماندن و اشک ریختن تا سپیده است ...
زندگی شاید ساده گذشتن از مرگ ِ یک خاطره ی شیرین است ...
زندگی شاید سلاخی کردن ِ افکارت در مرز بین عشق و نفرت است ...
زندگی شاید فروختن ِ چای داغ ، با موهای بلند و پالتو در زمستان است ...
زندگی شاید کشیدن ِ یک جـــــــــــــــــــــــــیغ ِ بلند است ...
زندگی شاید خودش یک جیغ بلند است ، یک جیغ بلند است ، یک جیغ بلند است ...
زندگی شاید تلخ شدن ِ زیر ِ زبانت است ...
زندگی شاید تلخ شدن است ...
زندگی شاید سنگ شدن است ...
زندگی شاید سخت شدن است ...
زندگی شاید احساس ِ سنگ های رودخانه زیر پای ِ برهنه ات است ...
زندگی شاید ترک کردن ِ سیگار است ...
زندگی شاید نگریستن به نور شمعی است در تاریکی ...
زندگی شاید داشتن ِ یک لحظه حس بی کسی است ...
زندگی شاید احساس ِ یک لحظه سکوت است ...
زندگی شاید لحظه ی دل کندن از این دنیاست،لحظه ی پاک شدن ،بودن و جنگیدن برای ماندن ...

زندگی شاید" خود بودن است " ...

زندگی شاید ، لباس سیاه ، خودکار سیاه ، افکار سیاه و نوشته های سیاه است ...

زندگی شاید """" یک خانه ی سیاه است """"" ...

زندگی شاید " فروغ است " ...

...
...
...
...
...

_ دفتر ِ زندگی شایدها _ " ابر سیاه "_
عکس : لحظه های ثبت شده ی یک حس خوب ( خودم + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ دهان های هرزه _


انسانها واقعیت تورا میبینند ...
نابینا میشوند ...
تو را آنگونه که میخواهند ، در مغزشان میسازند ...
و همانگونه که نیستی ، تو را برای ِ خودت،شرح میدهند...
تنها به قصد آنکه در مقابل افکارشان زانو بزنی و به اسارت ِ مغزهایشان تن دهی ...

اکنون خنده هایشان را برای سرپوش گذاشتن بر جنایتشان نمایش میدهند...
میخواهند تورا عاشق خودشان کنند ...
و با حیرت ِ تمام ، تو عاشقِ تَوَهُمات ِ خود و خنده های آنها میشوی ...

بَنایت را فرو میریزند ...
و آنگونه که میخواهند تورا میسازند ...
تو ضعیف هستی ...
برای از دست ندادنشان ، مجبور میشوی همان چیزی که آنها میگویند بشوی ...
یا به ذلالت و ترسی که از تنهایی برایت ترسیم کرده اند ، تن بدهی ...

"""" آه ... که اکنون ... آنها کاملا بینا هستند ... و تو کاملا نابینا ... """
...
...
...
...
...

_ اسیر ِ دهان های هرزه _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : اسیر ِ دهان های هرزه _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_   استفراغ ِ درون  _


زن مهربان و پاکی بود و به جنازه ی کثیف ِ من ، زیرِ اتاق ِ خوابشان، یک اتاق ،که اتاق هم نبود و انباری ِ مازاد زندگی و زباله های خوراکیشان بود ، جای داده بود.


بوی رطوبت و چکه های آبی که از لوله های مستراحشان به داخل انبار میچکید ، لحظه ها چشمم را به خودش مسدود میکرد و وجودم را محکوم به دیدن ِ صحنه های نکبت باری میکرد که گاهی احساس میکردم کیسه های زباله شان، از ته وجود برایم اشک میریزند ...


 کم کم دیدن ِ صحنه های جندش آورش برایم مثل دیدن ِ روزمره ی آدم های جندش آور ، عادی شده بود... شب ها لابه لایه ی بشکه های نفت ِ زمستانی و گونی های نان خشک و دبه های شکسته و زباله های زندگی اش میخوابیدم.


" نیمه های ِ شب گاهی از خواب میپریدم و فکر میکردم که نکند من هم زباله ای باشم از جنس انسان ؟؟!!

من برای چه خلق شده ام؟اینجا چه میکنم ، چه میخواهم؟ "

لباس های کهنه و پاره ام ، بوی بدنم ، موهای ِ چسبیده به هم ، خیسیِ جمع شدگی ادراری که گوشه ی انبار بود، همه و همه اش نشان از این بود که من هم یک زباله هستم ...


این بار ، اولین باری بود که به حرف های خودم ایمان آورده بودم و میگفتم : """ او که مرا مثل زباله از زندگی اش بیرون کرد،حتما من را مثل تکه زباله های فاسد میدیده است """


هنوز نفهمیده بودم که چرا روز به روز زباله هایش را در این انبار میریخت و بیرون از خانه اش دفن نمیکرد ... انگار زباله هایش با ارزش بودند و آنهارا برای من میاورد که غذایم را از داخلش پیدا کنم و کم کم با همانها ، من را زیر خرواری از زباله دفن کند.همانند گوری که در زباله ها کنده شده است و حتما کرم هایش که بدنم را خواهند خورد با کرم های درون قبر خاکی متفاوت خواهند بود ....


آن زن را دوبار در روز میدیدم ...

از لای ِ پنجره ی انبار ، که از گوشه اش رو به حیاطشان دید ِ کوچکی داشت پاهایش را موقع رفتن میدیم ...

""""" زن بسیار خوب و مهربانی بود ... پاک بود ...به ملاقاتم که می آمد رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """""

شوهرش فقط ماهی یک شب به خانه می آمد و با سر وصدایشان آسایش را تا صبح از من و از همه ی وجودم میگرفت ...

آمدنش با دعوا و عربده کشی ِ مرد و جیغ های پر حرص و سلیطه بازی های زن شروع میشد تا شب که صدای تهوع آورِ کوبیده شدن ِ پایه های تخت خوابشان به کف ِ اتاق خواب و سقف ِ لانه ی من و صدای ِ نخراشیده و شهوت زده ی مرد و جیغ های پی در پی زن که حاصل از تجاوز شبانه بود و مجبور بودم تا صبح چندین بار به صدای ارضا شدن هایشان گوش کنم ... گوش میکردم و ناخداگاه استفراغ میکردم ... کف ِ انبار را کثیف میکردم و باز خودم را جمع میکردم و تکه ای نان خشک و آب جمع شده روی درب بشکه ها را میخوردم و باز بعد از هر بار ارضا شدنشان ناخداگاه استفراغ میکردم و برای تحملِ درد ناشی از استفراغ ها،تنها به فایده اش که هضم شدن ِ زجه های دلخراش زن بود فکر میکردم ...

""""" صدایشان از وجودم خارج نمیشد و تا 27 روز ِ بعد که دوباره شوهرش به خانه بیاید آزارم میداد و گاهی نیمه شب از خواب میپریدم و عربده های شوهر و صدای ناله های زن را تکرار میکردم تا خوابم ببرد """""

""""" زن ِ بسیار خوب و مهربانی بود ، پاک بود ... رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """"

تا اینکه روزی با پاهای لرزان از اینکه از حرف هایم ناراحت شود به او گفتم ، شوهرت مرد خوبی است ؟نه؟

گفت او شوهرم نیست و من مطلقه هستم و سالها پیش از هم جدا شده ایم و هم اکنون با فاحشه هایِ کرایه ای اش زندگی میکند و گاهی که وجود ِ حیوانی اش شهوت ِ جوانی اش را میطلبد به زور می آید اینجا و از پس ِمن ، بر می آید ...

من ...

زبانم ...

بند ...

آمد ...

بند ...

آمد ...

بند آمد ...

ذهنم مثل روده ی بزرگم کار میکرد ،برای بازسازی زمانی که آن خوک کثیف روی این زن معصوم خوابیده است ...

نا خودآگاه همه ی افکارم را بالا آوردم و نباتی که آن زن مطلقه برایم درست کرد ، حالم را بهتر کرد...

آن زن مطلقه ...

آن زن مطلقه ...

مطلقه ...

مُ ...

طـَ ...

لِ ...

قِه ...

چشم هایم را که باز کردم دیگر نتوانستم صورتش را نبینم ...

آه چه صورت زیبا و کشیده ای داشت ...

سینه های برآمده و قدی بلند با موهای فرخورده و قهوه ای روشن ...

چشم هایی همرنگ موهایش ، روشن ... لبهایی سرخ ... چشم های سرمه کشیده و گونه های ِ گل انداخته ... چیده شده روی ِآن پوست ِزیبای ِسپید رنگش که برف زمستانی به آن لبخند میزد ...

زیبایی اش خدادی بود و نمیشد از دیدنش چشم هایم را برگردانم ...

لبخندی پرطمع به لب داشتم که حاصل از " مغز ِ هرزه و مردانه ام " بود..!!

حالت ِ اضطراب و بُهت وجودم را شکار کرده بود که این فرشته ی زمینی که فقط برای همخوابگی آفریده شده است را این همه مدت ندیدم ...

افسوس میخوردم و میگفتم " آه ندیدمت "...

" آه ندیدم" ...

آه که میتوانستم هم خوابه ی این زن شوم و نشدم ... آه نشدم ...

اخم هایم ناگهان از هم باز شد و دیدم آن خوک ِکثیف " مَن " هستم که میخواهم روی این زن ...

""""""" اگر قبلا شک داشتم،اکنون دیگر میدانستم و اعتقاد داشتم که من از نسل ِ حرامزاده ی " آدمی " هستم که سیب را کـَـند ،تا به میزان ِ ارزش ِ آن ، با " حوا " همبستر شود ... """""""

سرگیجه ام دوباره آمد ... به عکس ِ خودم داخل شیشه های چرک ِ انبار نگاه میکردم و استفراغ میکردم ...

...

...

...

...

...

قسمتی از _ رمان سیاه _

طرح : استفراغ ِ درون _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...

...

...

...

...

 _ مسیر ِ مرگ ِ یک قاتل _


با تمام وجود و با همه ی زخم هایی که به تو زده اند ، ادامه بده ...
به زودی ، روزی فرا میرسد که با چکه های خونَت ، مسیرت را پیدا میکنی و باز میگردی و از همان جایی شروع میکنی که زخمی شده ای و به قتل رسیده ای ...

""""" و در کنارت میبینی ، آنها که تو را زخمی کرده اند ، عفونت میکنند و از درد ِ غُده های بدخیم ِ زنده بودنت ، میمیرند """""

عقده و عذاب ِ روحی ، سراسر وجودشان را میگیرد ...
بار ها به دنبال سلاح هایشان میگردند ، تا تو را باز به قتل برسانند و متوقف کنند ...

مطمئن باش ، تو همان چیزی میشوی که میخواهی و آنها با آرزوی خندیدن بر سر لاشه ات ، عذاب میکشند و فرسنگ ها از تو دور خواهند ماند ...

انسانیتت را دور نریز ... از نگاه کردنشان لذت نبر ...
زمین خوردنشان را نگاه نکن ... گوش ِ خود را بگیر و به سادگی عبور کن ...

""""" گاهی بوی تعفن ِ جنازه ی آنها ، مغزت را تخمیر میکند و عطر خوش ِلحظات ِ به یادمانی با آنها را ، با یک سطل ِ چرک ِ پر از ادرار ، عوض میکند """""
مثل من ...

...
...
...
...
...

_ مسیر ِ مرگ ِ یک قاتل _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : رد پای ِ قاتل و مقتول _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ بوف کور _ صادق هدایت _


برای اینکه آبروی آنها نرود ، مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم _
چون این دختر باکره نبود ، این مطلب را هم نمیدانستم _
من اصلا نتوانستم که بدانم _
فقط به من رسانده بودند _
همان شب ِ عروسی وقتی که توی اتاق تنها ماندیم ، من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت و " لخت " نشد _
میگفت " بی نمازم "

...

او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ، نمیدانم !
شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگه داشته بود ، برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند _
آنوقت همه به من تبریک میگفتند و بهم چشمک میزدند و لابد توی دلشان میگفتند " یارو دیشب قلعه رو گرفته " _
و من به روی مبارکم نمی آوردم _
به من میخندیدند _
به خریت من میخندیدند _

...

بعد از آنکه فهمیدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شاید به علت اینکه آخوند چند کلمه ی عربی خوانده بود و اورا تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش می آمد _
و شاید میخواست " آزاد " باشد _

...

او همه ی فاسق هارا به من ترجیح میداد_
میخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربایی را از فاسق های زنم یاد بگیرم ، ولی " جاکش " بدبختی بودم که همه ی احمق ها به ریشم میخندیدند _
اصلا چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم ؟!

""""حالا میدانم آنها را دوست داشت چون بی حیا ، احمق و متعفن بودند """"
""""عشق او اصلا با کثافت و مرگ توام بود """"




------------------------------------------------------------------
نام کتاب : بوف کور

نویسنده : صادق هدایت
سال انتشار : 1315
------------------------------------------------------------------

پ.ن : این کتاب اینقدر حرف تووش هست که اصلا نمیشه به تک تک جمله هاش فکر نکرد.نمشه نخوندش و نمیشه شب های طولانی رو باهاش خوش نگذروند.خیلی قسمتاش ، قسمتهای ِ زندگیمه و بعضی قسمت هاش حقایق زندگیم !

_ ارتقاع روح _

| ابر سیاه | ۰ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد

بالاخره همه چیز تمام شد و من برگشتم خانه و دراز کشیدم روی ِ پناه ِ همیشگی ام ، ملحفه ی سپیدی که رویش سپید بود و زیرش از دوده های سیگارهای شبانه ، " سیاه " ...

صدای خش خش ِ قرصی که به سختی از بسته اش بیرون می آمد و لبه های تیز ِ بسته اش ، همبازی لب هام میشد و با کشیده شدنش روی دهانم ، " سرخ " رنگ...

روی تخت ِ سردم،فکر میکردم که باید حتما حتما یک روز تشکر کنم ازهمه شان ...
باورم نمیشد ...بعد از اخراج از آسایشگاه ، لذت ِ نوشیدن ِ یک لیوان ِ آب ِ " آبی " ...

باید حتما میرفتم به ملاقات ِ همه شان و تشکر میکردم ...

از تمام آنهایی که باعث شدند من روز به روز بیمار تر بشم و خودم رو بیشتر بشناسم...
بیماریی که ذهنم رو به اجبار ، دچارش کردند ، تنها از من آدمی ساخت که افکار و ذهنیاتم ، به طرز عجیبی همان چیزی شده بود که میخواستم ...

واقعا آن چیزی شده بودم که میخواستم ، و همچنان آنها " نقش ِ " آنچیزی را که میخواستند بشوند را بازی میکردند ....

حال،میتوانستم با یک سرنگ و مقداری جوهر، یک کاغذ را به اورگاسم ابدی برسانم ...

به سقف نگاه میکردم و میخندیدم از اینکه نمیدانستند ، قبل از اینکه من رو با لجنزار ِ انسانیتشان آشنا کنند ، روحم را ارتقاع داده بودند ...
...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

_ تکه تکه های افکار _

آنها ، برای گرفتن ِ پاکی ِ تو ، با تو رابطه دارند ...
معصومیتت ، چشم آنها را نابینا کرده کرده است و مغزشان را تهی ...
کثیف بودن ِ درونشان ، در تضاد با حقیقت ِ پاک ِ توست ...

بفهم ...
بفهم که نشانه میروند ، اعماق وجودت را ...
بفهم که پاکی ِ توست ، که آنها را به خنده ای وا میدارد ...
خنده های تمسخر آمیز ِ آنها ، تنها تورا از خودت دور میکند ...
و احساس تنهایی را برایت هدیه می آورد ...

آه ...

اکنون خودت را احمق میبینی ، و احمق تر آنچه که آنها به تو القا میکنند ...
یک حیوان ِ رام شده ، شده ایی ...

با غریزه ی طبیعی ِ انسانی ...
معصومیتت را میگیرند ...
زمان ِ کوتاهی در کنارت میمانند ...
وقتی ، بوی ِ تعفن از اعماق وجودت ترشح شد ...
وقتی دقیقا همانند ِ آنها شدی ...
وقتی دیگر تفاوت و پاکی ات ، چشمشان را نگرفت ، به راحتی از کنارت میروند ...

سلام فاحشه ...
برای همخوابگی با تو ، پولی نمی پردازم ...
گلوله ای اینجا بود که افکارت را نشانه رفته بود ...
اشک هایت سرشار از سوال های فلسفی بود ...
که قبل از رسیدن به جواب هایت ، مغزت را تکه تکه کرد ...

...
...
...
...
...

_ حمله ی غریزه _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : تکه تکه های افکار _ از گالری شهوت ( خودم + جوهر + PS cs6 )

...
...
...
...
...