اینقدر سریع گذشت که هنوز فرصت نکردم حتی صورتم را اصلاح کنم که دیگران با دیدنم ، دلسوزی های احمقانه نکنند ... انگار همین دیروز بود که لباس های سیاهم را پوشیدم و خودم را برای مراسمش آماده کردم ... امیدوار بودم حداقل خداوندگارِ من ، او را در آرامش قرار دهد ... چون او خدایی نداشت ... یعنی خدا داشت ، ولی ایمانی به او نداشت ... فقط " میگفت " که دارم ولی ...
سوت ِ بلندی از لوکوموتیو آخر کشیده شد ... ایستگاهِ آخرم رسید و پیاده شدم ... ابتدایِ یک بولوار ِ شولوغ ...
انگار همه ی مردم ، زندگی شان را متوقف کرده بودن تا چهره ی درمانده ی من
را ببینند ... فکرش را هم نمیکردم که روزی اینقدر دیدنی باشم ... واقعا چقدر جذاب بودم من ، که این همه آدم ...!!!
جالبتر از آن ، رد پای کسانی دیگر بود که در این ایستگاه،قبل ها پیاده شده بودند... با عصبانیت پیاده ام کرد ، یا من را به بیرون پرت کرد را،دقیق یادم نیست ... فقط میخواست که تنها ، تا ایستگاهِ آخر برود ... فقط خداحافظی ِ خشک ... بدون ِ اینکه اهمتی بدهد که ممکن است من ... سره زانوهایم خاکی بود ، خشکی ِ دستهایم باز شده بود و موهایم یکی یکی روی ِ لباسم می افتاد ... انگار از موهایم گرفته بودند رو روی زمین کشیده بودند از درد ... قبل از خاکسپاری اش ، دستم را به زور از دستش باز کرد ... موقع پیاده شدن بهم یک جمله با بغض گفت ... " ببین ، من میدانم که تو به بهشت میروی، اما ... اما من نمیتوانم باتو بیایم "
حتی دیگر نمیخواست من را ببیند ... چشمهایش را بسته بود ... رنگِ پوستش ، سپید تر و سرد تر از همیشه بود ... خطوط ِ چهره اش را طوری تغییر داده بود که انگار مقصد ِ بعدی اش جهنم است ... ولی میدانستم جهنم را در کنارِ من حس میکند و بهشت ِ دیگری که بهتر از بهشت ِ ما بود را میخواست و منتظرش بود ...
هوا بسیار سرد بود و اصلا نمی شد فهمید که باید لذت برد یا زجر کشید ... سیگار های ِ اولم بود که سرما روی دستهایم خشکش میکرد و میکُشت ... حسابی گیج شده بودم ...
سعی کردم خودم را غرق ِ عطرش کنم و سرم را پایین نگه دارم و نگاهش نکنم و
آرام آرام بروم ... دستهایم هنوز بوی ِ دستهایش را میداد ...
سه
روز گذشت ... خبری ازش نشد و روز ِ بعدش ، خبر فوتش را خودش برایم آورد و
دیگر نفهمیدم چه شد که من اشک میریختم ولی گریه نمیکردم ... شاید فقط یک بُهت ِ مسخره بود که حالتم را تغییر داده بود ... شاید فقط چشمهایم عادت کرده بود به ریختن ِ این قطره های بی ارزش و مصنوعی ...
شرایط عوض شد ... فکر میکرد که با رفتنش از بین میروم ... "" چون بهش قول داده بودم که رفتنش من را حتما بکــُـشد ... "" میدانم ... میدانم که بعضی وقتها شرایط ، آدمها را عوض میکند ... و بعضی وقتها آدمها ، شرایط را ... ولی برایم فقط پانزده روز ِ تمام کافی بود برای حرف زدن ِ دیوانه وار، در "میزگردی" با خودم و دیوار... آخرین نصحیت ِ " دیوار " ، دیوار شدن بود ...
تصویر ِ بیماری های ِ سخت ِ جسمم و افسردگی ِ های ِ خالص ِ روحم در گذشته ،
با هم دست به یکی کرده بودند تا مرا مجبور به قبول کردن ِ حرف های ِ "
دیوار " کنند " ...
دیوار شدم ...
به اجبار و به نامشروع
، همخواب ِ " شرایط " شدم، کتکش زدم ، بهش تجاوز کردم ، دنیای ِ جدیدم را
در درونش آبستن کردم و از او به دنیا آوردم ... نگذاشتم گستاخی کند ... به قلاده کشیدمش و به خود ِ واقعی ام برگشتم ...
تا قبل از آن ، بودنش ، من را در سرمای ِ سردخانه نگه داشته بود ... حتی یادم رفته بود لباس های ِ سیاهم چه نیرویی به من میدادند ... فقط عروسکی شده بودم که یا بهش میخندیدند یا بازی اش میدادند ... اصلا بازی هم که میخوردم ، لذت میبردم ...
تنفری نداشتم از او ولی دیگر فرقی هم نمیکرد ، اینکه خاکش خیس باشد یا نه ... برای من که مُرده بود و اصلا صدایش به روی خاک نمی آمد ... نمیدانم که هنوز هم سری به خودش میزند و خودش را خیس میکند یا نه ... آخر این آخری ها ، از استرس ِ بودن در کنارم ، تکرر ادرار گرفته بود ... شبها خوابش نمیگرفت ، اگرهم میخوابید کابوس هایش تمامی نداشت و جایش را خیس میکرد و فقط دوست داشت که من تمیزش کنم ...
ولی هر چه بود ، او دیگر مُرده بود ... زیر خروارها خاک بود و نیازی نبود دیگر از خیس کردن هایش خجالت بکشد ...
اصلا نفهمیدم آخر سر،دفنش کردند یا نه ؟؟!! اصلا مگر حتما باید آدمها بمیرند تا مُرده حساب شوند و دفن شوند ... میدانم که اگر بمیرند حتما باید دفن شوند ولی چرا گاهی خودمان دیگران را میکُشیم و دفنشان نمیکنیم ؟؟!!
اصلا دفن شدن ، جزای ِ کسانی است که برایمان میمیرند ... جزای ِ ترسوها و بُزدل هاست ... جزای ِ ضعیف ها و بازنده ها ... ضعیف ها باید بمیرند و دفن شوند، چون بودنشان مارا هم ضعیف میکند ... آنها به راحتی مرگ را قبول و کم کم به آن عادت میکنند ...
یادش بخیر ... هر چند وقت یکبار می آمد و حالم را میپرسید و به عکسهایمان خیره میشد ... من هم برای بازگشت ِ خاطرات ِ آخرین روزهایمان ، خاکش را خیس میکنم ... ... ... ... ... ...