زن مهربان و پاکی بود و به جنازه ی کثیف ِ من ، زیرِ اتاق ِ خوابشان، یک اتاق ،که اتاق هم نبود و انباری ِ مازاد زندگی و زباله های خوراکیشان بود ، جای داده بود.
بوی رطوبت و چکه های آبی که از لوله های مستراحشان به داخل انبار میچکید ، لحظه ها چشمم را به خودش مسدود میکرد و وجودم را محکوم به دیدن ِ صحنه های نکبت باری میکرد که گاهی احساس میکردم کیسه های زباله شان، از ته وجود برایم اشک میریزند ...
کم کم دیدن ِ صحنه های جندش آورش برایم مثل دیدن ِ روزمره ی آدم های جندش آور ، عادی شده بود... شب ها لابه لایه ی بشکه های نفت ِ زمستانی و گونی های نان خشک و دبه های شکسته و زباله های زندگی اش میخوابیدم.
" نیمه های ِ شب گاهی از خواب میپریدم و فکر میکردم که نکند من هم زباله ای باشم از جنس انسان ؟؟!!
من برای چه خلق شده ام؟اینجا چه میکنم ، چه میخواهم؟ "
لباس های کهنه و پاره ام ، بوی بدنم ، موهای ِ چسبیده به هم ، خیسیِ جمع شدگی ادراری که گوشه ی انبار بود، همه و همه اش نشان از این بود که من هم یک زباله هستم ...
این بار ، اولین باری بود که به حرف های خودم ایمان آورده بودم و میگفتم : """ او که مرا مثل زباله از زندگی اش بیرون کرد،حتما من را مثل تکه زباله های فاسد میدیده است """
هنوز نفهمیده بودم که چرا روز به روز زباله هایش را در این انبار میریخت و بیرون از خانه اش دفن نمیکرد ... انگار زباله هایش با ارزش بودند و آنهارا برای من میاورد که غذایم را از داخلش پیدا کنم و کم کم با همانها ، من را زیر خرواری از زباله دفن کند.همانند گوری که در زباله ها کنده شده است و حتما کرم هایش که بدنم را خواهند خورد با کرم های درون قبر خاکی متفاوت خواهند بود ....
آن زن را دوبار در روز میدیدم ...
از لای ِ پنجره ی انبار ، که از گوشه اش رو به حیاطشان دید ِ کوچکی داشت پاهایش را موقع رفتن میدیم ...
""""" زن بسیار خوب و مهربانی بود ... پاک بود ...به ملاقاتم که می آمد رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """""
شوهرش فقط ماهی یک شب به خانه می آمد و با سر وصدایشان آسایش را تا صبح از من و از همه ی وجودم میگرفت ...
آمدنش با دعوا و عربده کشی ِ مرد و جیغ های پر حرص و سلیطه بازی های زن
شروع میشد تا شب که صدای تهوع آورِ کوبیده شدن ِ پایه های تخت خوابشان به
کف ِ اتاق خواب و سقف ِ لانه ی من و صدای ِ
نخراشیده و شهوت زده ی مرد و جیغ های پی در پی زن که حاصل از تجاوز شبانه
بود و مجبور بودم تا صبح چندین بار به صدای ارضا شدن هایشان گوش کنم ...
گوش میکردم و ناخداگاه استفراغ میکردم ... کف ِ انبار را کثیف میکردم و
باز خودم را جمع میکردم و تکه ای نان خشک و آب جمع شده روی درب بشکه ها را
میخوردم و باز بعد از هر بار ارضا شدنشان ناخداگاه استفراغ میکردم و برای
تحملِ درد ناشی از استفراغ ها،تنها به فایده اش که هضم شدن ِ زجه های
دلخراش زن بود فکر میکردم ...
""""" صدایشان از وجودم خارج نمیشد و
تا 27 روز ِ بعد که دوباره شوهرش به خانه بیاید آزارم میداد و گاهی نیمه
شب از خواب میپریدم و عربده های شوهر و صدای ناله های زن را تکرار میکردم
تا خوابم ببرد """""
""""" زن ِ بسیار خوب و مهربانی بود ، پاک بود ... رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """"
تا اینکه روزی با پاهای لرزان از اینکه از حرف هایم ناراحت شود به او گفتم ، شوهرت مرد خوبی است ؟نه؟
گفت او شوهرم نیست و من مطلقه هستم و سالها پیش از هم جدا شده ایم و هم
اکنون با فاحشه هایِ کرایه ای اش زندگی میکند و گاهی که وجود ِ حیوانی اش
شهوت ِ جوانی اش را میطلبد به زور می آید اینجا و از پس ِمن ، بر می آید
...
من ...
زبانم ...
بند ...
آمد ...
بند ...
آمد ...
بند آمد ...
ذهنم مثل روده ی بزرگم کار میکرد ،برای بازسازی زمانی که آن خوک کثیف روی این زن معصوم خوابیده است ...
نا خودآگاه همه ی افکارم را بالا آوردم و نباتی که آن زن مطلقه برایم درست کرد ، حالم را بهتر کرد...
آن زن مطلقه ...
آن زن مطلقه ...
مطلقه ...
مُ ...
طـَ ...
لِ ...
قِه ...
چشم هایم را که باز کردم دیگر نتوانستم صورتش را نبینم ...
آه چه صورت زیبا و کشیده ای داشت ...
سینه های برآمده و قدی بلند با موهای فرخورده و قهوه ای روشن ...
چشم هایی همرنگ موهایش ، روشن ... لبهایی سرخ ... چشم های سرمه کشیده و
گونه های ِ گل انداخته ... چیده شده روی ِآن پوست ِزیبای ِسپید رنگش که برف
زمستانی به آن لبخند میزد ...
زیبایی اش خدادی بود و نمیشد از دیدنش چشم هایم را برگردانم ...
لبخندی پرطمع به لب داشتم که حاصل از " مغز ِ هرزه و مردانه ام " بود..!!
حالت ِ اضطراب و بُهت وجودم را شکار کرده بود که این فرشته ی زمینی که فقط برای همخوابگی آفریده شده است را این همه مدت ندیدم ...
افسوس میخوردم و میگفتم " آه ندیدمت "...
" آه ندیدم" ...
آه که میتوانستم هم خوابه ی این زن شوم و نشدم ... آه نشدم ...
اخم هایم ناگهان از هم باز شد و دیدم آن خوک ِکثیف " مَن " هستم که میخواهم روی این زن ...
""""""" اگر قبلا شک داشتم،اکنون دیگر میدانستم و اعتقاد داشتم که من از
نسل ِ حرامزاده ی " آدمی " هستم که سیب را کـَـند ،تا به میزان ِ ارزش ِ آن
، با " حوا " همبستر شود ... """""""
سرگیجه ام دوباره آمد ... به عکس ِ خودم داخل شیشه های چرک ِ انبار نگاه میکردم و استفراغ میکردم ...
...
...
...
...
...
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : استفراغ ِ درون _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )