" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

 _ تئوری پاییز _


صدای کفش های پاشنه بلند ِ آن زن ِ مطلقه دیگر نمی آمد و پاییز تمام شد.

...

فرقی نمیکرد برایم که اسم ِ فصلش را بگویند پاییز یا هر چیز دیگری.فرقی نمیکرد کجا زندگی کنم.زیر زمین ِ خانه ی آن مطلقه ، مخروبه ی نرسیده به روستا، یا کلبه ی چوبی ام.

هر کجا که من بودم ، یا پاییز بود یا پاییز را می آوردم.

من با خورشید سر ِ جنگ داشتم.بالا که می آمد ، پرده های مغزم را آزار میداد و پرده های کلبه را آویزان میکرد.همیشه لباس گرم میپوشیدم و تمام سال را به خود دروغ میگفتم که " پاییز " است.

عطر ِ فصل های دیگر و رنگ هایشان آزارم میداد.تنها منتظر رسیدن ِ بوی نمناکِ برگ ها بودم که با عطر ِ سرخ رنگ ِ آن مطلقه ، موقع رد شدنش از حیاط ترکیب شود.

شب ها،برگ های خیس شده را از توی تشت آب برمیداشتم و خاک رس روی آنها میریختم و روی زمین پهن میکردم و عطر سرخ رنگش را به لباسم میزدم و دراز میکشیدم تا دوباره زنده شوم.

""" انگار که نُـه ماه ، جنازه ام را در سردخانه نگه میدارم تا بوی تعفن اش بلند نشود و مردم را نیازارد """

وقتی پاییز بود ، از پنجره ی آن دخمه ی سرد،چشم های رهگذران را نگاه میکردم و لذت میبردم از ترسی که در چشمانشان بود.

""" انگار که مُجرم ترین موجود ِهستی ، پاییز است و برگ های نمناکش"""

می هراسند...

میگفتند بوی رفتن میدهد.حتی در تنها ترین روزهایشان.

بوی از دست دادن میدهد.حتی در نداشتنِ هیچ هایشان.

یاد جدایی از وابستگی هایشان می افتادند.

یاد حماقت هایشان در دلبستن و اعتماد به هرزه ها.

از دست دادن و رفتن ِ دیگرانشان که مُضحِک و خنده دار بود برایم. مخصوصا دیدن ِ آن چشم های سرخ شده و خیس و بُهت زده ، مثل ِ همه ی آدمهای دیگر که در حسرت ِ یک شب ِ شهوت انگیز ِ جدید هستند.

این پاییز ِ دوست داشتنی ِ من ، برایشان جهنم بود و زجر آور .استخوان هایشان را خُرد میکرد،افکارشان را تکه تکه ،احساسشان را تخمیر.

چقدر تکراری بودند این احساسات ِ خزعبل ِ انسانی ...

شبانه تا صبح ، جان میکندم روی تختم ، تا زخم های بسترم ناآگاه خوب نشوند و من از خودم دور نشوم.نمیخواستم حتی ثابت کنم که پاییز ، رفتن ِ زخم های بستر را برایم داشت.

شاید پاهایم را برای فرار از دست دادم ، اما من همچنان همبستر با زخم های بسترم ماندم.

کاش این پاییز ِ ملتهب و خسته از رنگ های خشک و مرگ زده،زود بازگردد.

9 ماه زمان زیادیست برای بازگشت ِ حسی که فقط 3 ماه حقیقت دارد.

برای باردار ماندن ِ مغز و زایمان ِ جنین مُرده اش...

خودم سخت فهمیده بودم که پاییز،

""" اورگاسمِ لـَجـِزِ درختان ِ یائسه ی زمین است """

ترسی ندارد ...

تنهایی اش درک نشدنی است ، مگر پاییز باشی...

آه.

وان ِ یخ آماده است برای گذراندن ِ امشب تا صبح ، که گرد سوز خاموش شود.

باید قبل از بیدار شدن ِ آن مُطلقه بیدار شوم ...

...

...

...

...

...

_ تئوری پاییز _

قسمتی از _ رمان سیاه _

عکس : تئوری ِ پاییز _ لحظه های ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )

...

...

...

...

...

  • ابر سیاه

نظرات  (۱)

Pesar ! Cheghad khoobe webloget ! Damet garm

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی