" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

_ ارتداد _

| ابر سیاه | ۱ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد


من یک طرف ... شهر یک طرف ...
آری ...
طَرد شدن را دوست دارم ...
بوی ِ آرامش میدهد و سکوت ...

...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

 _ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
15 سالگی ام .. در بهبوهه ی پوچی بودم ... آغاز ِ زندگی ، در معنای ِ خودشناسی ...

16 سالگی ام همراه با روی آوردن به سیاه ترین نوع ِ موسیقی و دست یافتن به عقاید نیمه کاره ای بود ...

ولی با آگاهی ِخانواده ام از آن چیزی که در درون ِ ذهنم میگذشت ، درگیری ها آغاز شد ...
من که کوچک بودم نمیتوانستم حمله هایشان به عقایدم را تحمل کنم ، به ناچار در ظاهر موافق با آنها میشدم ...

موسیقی از من یک جنگجو ساخت ...
و اکنون برای بروز ِ عقایدم ، زمان ِ بیشتری احتیاج داشتم ...

در 18 سالگی ام ، به اوج ِ خاص ترین اعتقاداتم رسیدم ...
اکنون ، خانواده ای در کنارم بود ، که قدم های طرد کردن را بر میداشتند ، و چیزی نداشتند که با آن بتوانند بهتر از خودم ، دیکته هایشان را بگویند.
و دوستان و اطرافیانی ،که با تنفر ، من و عقایدم را تحمل میکردند ...

"""" انگار ، من که برای شکل دادن ِ عقایدم میجنگم ، احمق هستم و آنها که بوی تعفن ِ یک مغز ِ عامی میدهند ، ارزشمند هستند """"

20 سالگی ... زمانی که کاملا به آنچه که اعتقاد داشتم ، ایمان آورده بودم ...
زمانی که هم از خانواده ،هم از دوستانم و هم از جامعه ، به راحتی طرد میشدم .

وقتی انتظاراتشان ، از زانو زدن در مقابل ِ عقاید پوچشان ، بی مقصد میماند ، یک به یک از کنارم میرفتند.

" آنها انتظار داشتند ، عقایدی که بیش از 2 سال برای بدست آوردنش تلاش کرده بودم را کنار بگذارم ، و به عقایدی که آنها بر اساس ِ :
_ القای ِ جامعه ی عامی _
_ نژاد _
_ محل زندگیشان _
_ و نوع نسل ِ مادرزادیشان _ دریافت کرده بودند ، زانو بزنم ...

انسانهایی از نژاد ِ روشنفکری ، برچسب ِ عقب ماندگی و تحجر به من میزدند ...
گرچه " هنرمند " بودند و ژست غربگرایی و آزادی ِ عقاید داشتند...

اطرافیانم ، آنقدر با تحقیر، تحقیر و تحقیر در جمع هایشان ... آنقدر با نگاه هایشان ... آنقدر با حرفهایشان ، به وجود ِ من حمله میکردند تا بتوانند من را زیر سلطه ی مغزهای ِ خالی شان ببرند .
آنها که عطر ِ آزادی به خود میزدند ، ژست ِ شان تشخُص را فریاد میزد ، ولی افسوس که رفتارهایشان ، بوی مُد های ساخته شده ی حیوانی میداد.

و نژادِ سنتی ...
برچسب ِ بی هویتی ، بی غیرتی ، بی خدایی به من میزد ، چون سطح ِ درکشان از مغز ِ یک انسان ، نوع لباسش بود ، نه حقیقتی که در فکرش میگذر ...

وقتی بزرگ شدم فقط به رفتارشان ، میخندیدم ...

"""" و همچنان متنفرم از قشر ِ عامی ِ " روشنفکر " و قشر ِ عامی ِ " سنتی " که فقط مغزهایشان را ، از القای ِ جامعه ی اطرافشان پر کرده اند و ذهنی برای شکل ِ شخصیت و عقاید خود ندارند """

و متنفرم از همه ی شان ...
چون """"" تنها به دنبال ِ سلول های انفرادی و سرد ، برای مغز و دهانم بودند """""

فرق من با آنها این بود که " من عقایدم را خودم به دست آورده بودم و دیگران از جامعه ی اطرافشان ، همانند یک برده ، دستور میگرفتند . """
...
...
...
...
...

_ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : دهانم را ببند _ از گالری ِ " زخم " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...

_ یک نگاه عاشقانه _

از جلوی ِ ما رد شد ...

چهره اش کاملا معصوم بود ...

همسفرم ، نگاهش کرد و بهش خیره شد ...

بعد از چند ثانیه خیره شدن ، گفت " من عاشقش شده ام ، خیلی زیباست "
برویم کنارش بنشینیم ... " نگاهش کن چه زیباست ... من عاشقش شده ام "

تا به حال همچنین حالتی در چهره ی بهترین همسفرم ندیده بودم ...
حس عجیبی بود ...
او واقعا عاشق شده بود ...
همه ی علائم را داشت ...
" نگاه عاشقانه اش ،سرشار از احساس "
صدایش میلرزید ...
رگ های صورتش سرخ شده بود و قلبش سریع تر میزد ...
نگرانی عجیبی در نگاهش بود ...
دست های سرد و بی تعادل بود ...

هنگام ِ تعریف ِ معشوقه اش ، خنده ی شیرینش ، صورت چاق و چله اش را میگرفت ...
پاکی ِ عجیبی در نگاهش بود ...
بُغضی که گلویش را فشار میداد را با همه ی وجودم حس میکردم ...
انگار دستهای ِ بغضش گلوی من را می فشرد ...

اگر معشوقه اش ، می فهمید ، این احساسی را که من از او می فهمیدم ، با تمام وجودش محو او میشد ...

_
وااای عجب زیباست ... اگر بتوانم او را از آن ِ خودم کُنَمَش ، اوضاع رو به راه میشود و میتوانم سکس خوبی داشته باشم ... هر شب ... و یک مدت طولانی ...
بدنش را نگاه کن ... عجب پاهایی دارد ... حتما خیلی هم طعم خوبی دارد ... چشمهایش زیباست ... میتوانم موقع سکس به چشماش نگاه کنم و لذت ببرم ...
_

سرم گیج میرفت ...
بیماری ام عود کرد و باز تهوع همیشگی سراغم آمد و بین بیهوشی می شنیدم که این جمله ها از دهان ِ همان آدمی بیرون می آمد که عاشقش بود ...

به ثانیه ای نشد که چهره ی مظلومش را ، کیسه ی استفراغ ِ ریخته شده داخل سطل زباله ای حس میکردم ...
بوی تعفنش ، غیر قابل تحمل بود ...

مثل احمق ها ، داخل ِوسایلم ، دنبال ِ قرص هایم میگشتم ...
قرص هایم روی زمین ریخته شده بود و زیر پاهایم صدای خُرد شدنشان می آمد و من هنوز دنبالشان ، داخل ِکیفم میگشتم ...

دستهای چرکش را که می دیدم ، استرسم بیشتر می شد ...
گاهی بین ِ نگاه هایی که به او میکردم ، لحظه ای به اغما میرفتم ...

_
عاشقش شده ام ... برویم طرف ِ او ...
_

عشق که از دهانش بیرون آمد ، من خودم را روی زمین تخلیه کردم ...
آب دهانم خشک شده بود ... صورتم سفید ... معشوقه اش نگاهم میکرد ...
لحظه به لحظه ، بدنم سرد تر میشد ...
خودمان را مثل حیوانات ِ شهوت زده ای می دیدم که برای جفت گیری و نوشخوار بیرون آمده بودیم ...
با مالیدن ِ چشم هایم هم هیچ چیز تغییری نکرد و هیچ چیز خواب نبود ...
درگیر نگاهش به معشوقه اش شدم ، حرف هایش تا سالها از مسیر ذهنم عبور میکرد...

چگونه میتوانستم باز به نگاه های عاشقانه ، به دستهایی که از عشق میلرزند ، به صدایی که بغض کُندش کرده است ایمان داشته باشم ...

آه که شهوت ، با صدا و چشم ها و دست هایت چه میکند که همه ی وجودت را به دروغ گویی وا میدارد.

...
...
...
...
...

_ یک نگاه عاشقانه _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : نگاه عاشقانه _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...


_ مغز برهنه ، واژنِ روشنفکر _

سلام " واژن " ...

ما در عصری هستیم که برهنگی نماد " روشنفکریست "

نقاشی ِ برهنگی ، عکاسی ِ برهنگی ، فیلم های برهنگی ، پوشش برهنگی ، نوشته های برهنگی و خیلی چیزهای برهنه ی دیگر ...

 

حتی داشتن ِ" مغز ِ برهنه " هم نوعی نماد روشنفکریست ...

جالب است ، گاهی فکر نکردن به حقیقت انسانیت ، هم نوعی " روشنفکریست " ...

 

فکر میکنم ، انسانها در واقع هنگامی که دیگر موضوعی برای ارائه و جذب دیگران ندارند به برهنگی روی می آورند.

 

آنها عاجز و ناتوان هستند ...

خودشان و مغزشان جاذبه ای ندارند ...

نمیتوانند نیازی جدید در درون ِ یک انسان ایجاد کنند و به آن پاسخی دهند ...

برای همین از عادی ترین نیاز ِ انسان " نیاز جنسی اش " سوء استفاده میکنند ، تا انسانها را به سمت ِ خود و افکارشان جذب کنند ...

 

چه حیله ی کُهنه ی " برهنه ای " ...

 

 

اکنون مییبنی که ، چقدر ما انسانهایی با مغزهای بسته و احمق بر روی زمین داریم که هنوز برهنه نشده اند ...

مثل ِ  من ِ احمق ...

 

 

جالب است ، پاسخی که از برهنه ها میشنوم این است که " ما همه ، برهنه به دنیا آمده ایم و این برهنه بودن ، ضد ارزشِ انسانیت نیست "

 

واژن ِ عزیز ، میبینی که چقدر " روشن فکر " ها زیاد هستند ؟؟

 

آنها مغزهای ِ برهنه شان را با جنسیت شان فریاد میزنند و ما آنها را تشویق میکنیم و برایشان دست میزنیم ...

آنها مارا میبینند و باز برهنه تر میشوند ...

 

"""" و ما به همین راحتی میتوانیم هر کسی را برهنه کنیم و یا برهنه نگه داریم ، حتی اگر فاحشه نباشند و پول نخواهند """"

چه حیله ی کثیف و " برهنه ای " ...

 

اکنون پی میبرم که چرا مردم ِ این شهر ، " فاحشه های شهرم " را دوست دارند و آنها را میپرستند ...

به آنها در تمامِ شهر احترام میگذارند و برای دیدنشان هر کاری میکنند و هرجایی میروند ...

و همچنان به تعداد ِ "فاحشه های شهرم " روز به روز افزوده میشود ...

 

 

اما واقعیت ِ تلخ تری اینجاست ...

 

آنهایی که به برهنگی " اعتقاد دارند " در واقع به آن " هیچ اعتقادی ندارند " ...

برای آنکه در جامعه ی " عامی " مورد قبول واقع شوند " برهنه " میشوند ...

و برای آنکه به آنها بگویند " آه ، چقدر تو را دوست داریم " برهنه " میمانند " ...

 

عوام لذت میبرند و به لذت بردنشان " روشنفکری " میگویند ...

 

و فاجعه تر این است ، آنهایی که به برهنگی " اعتقادی ندارند " به راحتی از جامعه " طرد " میشوند ...

 

راستی ...

من هم یک روشنفکر هستم ...

این هم نقاشی ام ... " واژن "

بگو که مرا از جامعه " طرد " نکنند ، لطفا ...

 

با عشق

" ابر سیاه "

 

...

...

...

...

...

 

_ مغز برهنه ، واژنِ روشنفکر _

_ من و فاحشه های شهرم _

طرح : واژنِ روشنفکر _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال )

 

...

...

...

...

...


_ یک جمعه صبح _

وقتی ازدواج کردم ، تازه فهمیدم مزه ی اصلی ِ زندگی چیه ...
همین که مجبوری به سختی ، صبح زود از خواب پاشی و بشینی پای ِ صبحونه ای که عشقت برات درست میکرد و بهش لبخند بزنی و با یه بوسه ، روز رو آغاز کنی ...

وقتی وسط روز میرسه و میبینی رفتی توو خیابون و داری با یه مشت آدمه دیوونه ی وحشی سر و کله میزنی ، تازه میفهمی جون کندن یعنی چی و این 24 سالی که مجردی زندگی کردی ، خاله بازی بوده ...
خیلی خوبه ...
وقتی بین ِ کارم ،بهم زنگ میزنه و میپُرسه " عزیزم حالت خوبه ؟ " ، انگار همه ی دنیا برمیگرده و خستگی از همه ی وجودم میره و یادم میره توو این چندسال ، آدما چه بلایی سره من اوردن ...

خیلی خوبه وقتی که ...
میرسم خونه و خرید های ِ روزانه رو دستم سنگینی میکنه و نبودنش " محکم بغلم میکنه "

شب شده ...
عشقم بارداره ...
دخترمون داره به دنیا میاد ...
واس همین دیگه نمیتونیم شبا خیلی کارا رو انجام بدیم ...
مخصوصا آخر هفته ها که کسی نیستش ...

به جاش جمعه صبح ها ، براش یه دسته گــُل سپید رنگ میخرم و با یه بطری آب ...
میرم دیدنش ...
به یاد روزایی که میرفتم پیشش و خیلی دوست داشت براش گل بخرم و نمیتونستم ...
یعنی نمیشد ...
یادمه اولین دست ِ گلی که براش گرفتم مدت ها توو اتاقش بود و خشک شده بود ...
...
آخ ! باید سریع چیزایی که براش خریدم رو بهش بدم و برم ...
ممکنه بچه مون بیدار بشه ...
یا کسی ما رو با هم ببینه ...

اَه ! باز چه زود شنبه شد ...
" ساعت های خائن ، اجازه نمیدن عشق بازیمون تموم بشه ..."

...
...
...
...
...

_ یک جمعه صبح _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : جمعه صبح _ از گالری جنین ( خودم + مداد + جوهر + زغال + کاغذ کاهی A4 )

...
...
...
...
...

خنده دار نیست و من هرگز نمیخندم ...
به اینکه سالیان ِ سال دروغ گفتند و من باور کرده ام ...
برای جلوگیری از فرار ِ من از حقیقت ِانسانیت ِ آنها ...

سالیان ِ سال به من دروغ گفتند ...
اما حقیقت را ساده تر از آنچه که آنها فکرش را میکردند از صندوقچه ی کثیف ِ ذهنشان بیرون کشیده ام ...

و اکنون میدانم ،
اسیر ِ انسانهایی شده ایم ،
که " اسپرم هایشان در مغزهایشان تولید میشود ، و عشقشان در لباس های زیر "

مغزهایشان ، حتی میتواند برهنگی ِ وجود ِ پوشیده ات را با تمام وجودش حس کند ...
آنگاه عشق میورزند ، به میزان ِ ترشح ِ مغزشان ...
تو را دوست دارند ، به میزان ِ کشف ِ برهنگی ِ وجودت ...
و تورا درک میکنند ، تا زمانی که جسمشان از تن ِ تو تغذیه میکند ...

اکنون ، تو عاشقانه اسیر ِ قلب ِ پاک و ظاهر ِ بی آلایش آنها میشوی ...
و من با حسرت ، عزادار ِ روزهای ِ از دست رفته ای هستم که طُعمه ی آنها بوده ام ...

...
...
...
...
...

_ اسپرمخانه ی مغز _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : اسپرمخانه ی مغز _ از گالری شهوت ( خودم + مداد + PS cs6 )

...
...
...
...
...

 _ واقعا تا واقعیت _

در واقع ما ها " اصلا " آدم های خاصی نبودیم ...

...

ماها فقط " واقعا " متال گوش میکردیم ...

" واقعا " با موسیقی ، زندگی کردیم ...

" واقعا " هنر ، همه ی زندگیمون بود ، حتی اگه هیچ وقت به جایی نرسیدیم ...

" واقعا " عاشق زیرزمین بودیم و " واقعا " اونجا زندگی کردیم ...

" واقعا " همه ی لباس هامون مشکی بود ...

لباسامون یا بوی ِ نم میداد یا حرارت موتورخونه رنگشو عوض کرده بود ...

" واقعا " بلک متال گوش میکردیم ...

ولی " واقعا " شیطان پرست نبودیم ...

" واقعا " آدم های آرومی بودیم ...

" واقعا " به آدمها کاری نداشتیم و بهشون آزاری نرسونیدم ...

" واقعا " از همه ی آدمها با عقایدی که جامعه بهشون القا کرده متنفر بودیم ...

" واقعا " بر روی عقایدمان متعصب بودیم ...

" واقعا " برای عقایدمون جنگیدیم و خیلی چیزامون رو از دست دادیم ...

" واقعا " کسانی که دوستشان داشتیم را به خاطر عقایدمان از دست دادیم ...

...

" واقعا " جنگیدیم ...

با خانوادمون جنگیدیم ...

با جامعه جنگیدیم ...

با دوستامون ...

با غریبه ها ...

با نگاه ها ، حرف ها و افکار ِ مردم،که علیه مون بود ...

با عقاید ی که آدمها به زور میخواستند توی مغزمون جا کنند...

با اخلاق و رفتار و نوع ِ معاشرت ِ آدمهای ِ عامی ...

با نوع ِ ارتباطات ِ اجتماعی شون ...

با مُد ...

با تهاجم ِ فرهنگیشون ...

و " واقعا " خیلی چیزهارو از دست دادیم ...

ما ها اصلا ژست روشنفکری نداشتیم ...

" واقعا " متنفر بودیم از روشنفکری و روشنفکر نماها ...

ما فقط فرهنگ ِ مخصوص ِ خودمون رو داشتیم ...

ماها واقعا آدمهای خاصی نیستیم ...

فقط یه سری آدمهای " واقعی " بودیم که همون چیزی که " میگفتیم " ، " واقعا " بودیم ...

و " واقعا " همونی هستیم که " واقعا " هستیم ...

خیلی ها " واقعا " ماها رو آزار دادن ...

و " واقعا " خیلی از آرامشمون رو از دست دادیم ...

" واقعا " خیلی از دوستامون یا " افسرده " شدن یا " قرص های اعصاب " رو جایِ شام و نهارشون میخورن ...

ما ها ، اهل تظاهر نبودیم ...

آدم های تقلبی نبودیم ...

هیچ وقت نخواستیم که توو خیابون نگاهمون کنن ...

بهمون بخندن و برچسب هاشونو آماده کنن ...

ما ها واقعا آدمهای خاصی نبودیم ...

چون " واقعا " همونی بودیم که " واقعا " بودیم و جنگیدیم و نخواستیم در مقابل دستوراتِ جامعه ی هزره و افکار کثیف و پوچ ِ مردمِ شهوت زده ی پول و جنسیت ، کمر خم کنیم و زانو بزنیم ...

...

...

ماها واقعا آدم های خاصی نبودیم ...

فقط واقعی بودیم ...

...

...

...

...

...

_ واقعا تا واقعیت _

من و فاحشه های شهرم _ " ابر سیاه "

عکس : خودم + PS cs6

عکاس : یک دوست

...

...

...

...

...

قدیس ِ تنهایی

اکنون زمان ِ پایان ِ توست ...
به تنهایی ِ درونت خیانت کن ...
از حقیقت ِ خودت دور شو ...
تاریکی ِ ات را از بین ببر ...
به انسانها پناه ببر ...
و آلوده ی آنها شو ...
...
هـ َ هـَ هـَ ...
اکنون آزادی را احساس میکنی ؟؟؟
آزادی را احساس کن ...
احساس کن ...
بَرده ی خوش لباس و خوش چهره ...
آنها باعث میشوند تنهایی را حس نکنی ؟؟؟
دیگر تنهایی را حس نمیکنی ؟؟؟
حس نمیکنی ؟؟؟
نه ؟؟؟
نه ؟؟؟

نه ...
آنها فقط باعث میشوند به اجبار به خودت بفهمانی که اکنون تنها نیستی ...
حقیقت چیز دیگریست ...
تنهایی در درونت غوغا میکند و روحت با کثیف شدن در کنار ِ انسانها بی حس شده است و نمیتواند عمق ِ این تنهایی را به تو بفهماند ...

من هم هنوز صدای ِ گریه هایش از گوش هایم عبور میکند ...
که در تاریکی ِ شب ...
با چشمهایی بُهت زده به چشمهایم نگاه میکرد و میگفت ...
" من از تنهایی می ترسم " ...
و آسمان چه زیباست وقتی میخواهی با دیدنش اشک هایت سرازیر نشود ...
و زیباست دیدن ِ خوشحالی ِ آنها که از خودشان فرار میکنند و به انسانها پناه میبرند ...

بگذار انسانها خوشحال باشند ...

تو ، خودت ، مواظب ِ پاکی ات باش ...
تنها راه نجات این است که " به قدیس ِ تنهایی ات ایمان بیاوری " ...
بگذار پناهت باشند کاغذ هایی سیاه میشوند و هرگز تو را آلوده نمی کنند ...
...
...
...
...
...

_ قِدّیس ِ تنهایی _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : کاغذ های ِ مقدس ( خودم + مداد + PS cs6 )

...
...
...
...
...

قوانین ِ درون

دیواره ی تن ِ خود را ، با نیزه های سُربی ِ بپوشان تا انسانها نتوانند به تو نزدیک شوند ...

همچون درخت ها بر خاک ریشه کن ، تا نتوانند مسیر ِ قدم هایت را تغییر دهند ...

و آنها که میخواهند دستانِ تو را بگیرند را با طناب ِ قضاوت های ِ سیاهت ، اعدام کن ...

نگذار به تو نزدیک شوند ...

نگذار زیبایی ِ ات را از تو بگیرند ، تا مجبور شوی ، روزی با حسرت و عذاب زندگی کنی ...

...

مطمئن باش به بهانه ی خروج از بحران ِ تنهایی ات ، آنقدر به تو ضربه میزنند که صدای ِ خُرد شدن ِ جسد ِ سرد ِ درونت را خواهی شنید ...
صبر کن ...
صبر کن ...
به نبودن ِ آنها عادت خواهی کرد ...
...
و مطمئن باش ، نابودی ِ تو از زمانی آغاز خواهد شد که :

" به انسانها اعتماد کنی ،
حصار درونت را باز کنی ،
اسرار ِ خود را بازگو کنی ،
و سیاهی ِ درونت را به بهانه ی ورود ِ آنها پاک کنی "

...
...
...
...
...

_ قوانین ِ درون _
سیاهنامۀ " ابر سیاه "
طرح : قوانین ِ درون ( خودم + ماژیک + PS cs6 )

...
...
...
...
...


جنین مُرده

آلزایمر زودرس گرفتم ...
نمیدانم کی بود که همین روزها برایم متولد شد ...
نمیدانم کی بود که همین روزها متولد شده بود ...
وقتی آمد آن قدر خندیدیم ...
بهشت نزدیک بود و حتی عطرش من را به نهایت اش میبرد ...
خوب میداند ...

میگویند " مواظب خنده های از ته دلت باش ... آنها تنها باعث میشوند که روزی اشک هایت به همان شدت نابینایت کند ... "

رابطه ی ما خیلی خوب بود ...
ما خیلی شبیه هم بودیم ...
دوستش داشتم و عجیب عاشق دست هایش بودم ...
دستهایی که گاهی زیر پلک هایم را خشک میکرد ...

ما خیلی خوب بودیم ...
چون من بودم و او نبود ...
یک قاعده ی عاقلانه و غیر منطقی بود ...

"با اینکه نبود ، ولی همیشه برایم بود و نمیدانم بودنش چگونه بود که همه ی قوانین خلقت را نقض میکرد "

رابطه ی ساده ی ما تنها ، با حاملگی ِ مغز ِ من ، پایان یافت ...
هدیه اش ، جنین مُرده ی شش ماهه ای بود که از درون قلبم هیچگاه متولد نشد ...

روانپزشکم خیلی راحت گفت " قلبت را باید سزارین کنیم ، تا بتوانیم برای همیشه از عفونت یک لخته خون ِ احساسی راحت بشوی "

به هرحال ...
من برای امشبش یک شاخه گل رز سپید خریدم ...
در همان کافه نشستم ... سیگارش را کشیدم ... قهوه ی دست نخورده اش را خوردم ...
کادو اش را که همیشه آرزویش را داشت باز کردم و همه اش را خواندم و تولدش را به صندلی خالی اش تبریک گفتم ...

...
...
...
...
...

_ جَنینِ مُرده _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : جنین ِ مُرده _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...