آلزایمر زودرس گرفتم ... نمیدانم کی بود که همین روزها برایم متولد شد ... نمیدانم کی بود که همین روزها متولد شده بود ... وقتی آمد آن قدر خندیدیم ... بهشت نزدیک بود و حتی عطرش من را به نهایت اش میبرد ... خوب میداند ...
میگویند " مواظب خنده های از ته دلت باش ... آنها تنها باعث میشوند که روزی اشک هایت به همان شدت نابینایت کند ... " رابطه ی ما خیلی خوب بود ... ما خیلی شبیه هم بودیم ... دوستش داشتم و عجیب عاشق دست هایش بودم ... دستهایی که گاهی زیر پلک هایم را خشک میکرد ...
ما خیلی خوب بودیم ... چون من بودم و او نبود ... یک قاعده ی عاقلانه و غیر منطقی بود ...
"با اینکه نبود ، ولی همیشه برایم بود و نمیدانم بودنش چگونه بود که همه ی قوانین خلقت را نقض میکرد "
رابطه ی ساده ی ما تنها ، با حاملگی ِ مغز ِ من ، پایان یافت ... هدیه اش ، جنین مُرده ی شش ماهه ای بود که از درون قلبم هیچگاه متولد نشد ...
روانپزشکم خیلی راحت گفت " قلبت را باید سزارین کنیم ، تا بتوانیم برای همیشه از عفونت یک لخته خون ِ احساسی راحت بشوی "
به هرحال ... من برای امشبش یک شاخه گل رز سپید خریدم ... در همان کافه نشستم ... سیگارش را کشیدم ... قهوه ی دست نخورده اش را خوردم ... کادو اش را که همیشه آرزویش را داشت باز کردم و همه اش را خواندم و تولدش را به صندلی خالی اش تبریک گفتم ...