" واقعا " هنر ، همه ی زندگیمون بود ، حتی اگه هیچ وقت به جایی نرسیدیم ...
" واقعا " عاشق زیرزمین بودیم و " واقعا " اونجا زندگی کردیم ...
" واقعا " همه ی لباس هامون مشکی بود ...
لباسامون یا بوی ِ نم میداد یا حرارت موتورخونه رنگشو عوض کرده بود ...
" واقعا " بلک متال گوش میکردیم ...
ولی " واقعا " شیطان پرست نبودیم ...
" واقعا " آدم های آرومی بودیم ...
" واقعا " به آدمها کاری نداشتیم و بهشون آزاری نرسونیدم ...
" واقعا " از همه ی آدمها با عقایدی که جامعه بهشون القا کرده متنفر بودیم ...
" واقعا " بر روی عقایدمان متعصب بودیم ...
" واقعا " برای عقایدمون جنگیدیم و خیلی چیزامون رو از دست دادیم ...
" واقعا " کسانی که دوستشان داشتیم را به خاطر عقایدمان از دست دادیم ...
...
" واقعا " جنگیدیم ...
با خانوادمون جنگیدیم ...
با جامعه جنگیدیم ...
با دوستامون ...
با غریبه ها ...
با نگاه ها ، حرف ها و افکار ِ مردم،که علیه مون بود ...
با عقاید ی که آدمها به زور میخواستند توی مغزمون جا کنند...
با اخلاق و رفتار و نوع ِ معاشرت ِ آدمهای ِ عامی ...
با نوع ِ ارتباطات ِ اجتماعی شون ...
با مُد ...
با تهاجم ِ فرهنگیشون ...
و " واقعا " خیلی چیزهارو از دست دادیم ...
ما ها اصلا ژست روشنفکری نداشتیم ...
" واقعا " متنفر بودیم از روشنفکری و روشنفکر نماها ...
ما فقط فرهنگ ِ مخصوص ِ خودمون رو داشتیم ...
ماها واقعا آدمهای خاصی نیستیم ...
فقط یه سری آدمهای " واقعی " بودیم که همون چیزی که " میگفتیم " ، " واقعا " بودیم ...
و " واقعا " همونی هستیم که " واقعا " هستیم ...
خیلی ها " واقعا " ماها رو آزار دادن ...
و " واقعا " خیلی از آرامشمون رو از دست دادیم ...
" واقعا " خیلی از دوستامون یا " افسرده " شدن یا " قرص های اعصاب " رو جایِ شام و نهارشون میخورن ...
ما ها ، اهل تظاهر نبودیم ...
آدم های تقلبی نبودیم ...
هیچ وقت نخواستیم که توو خیابون نگاهمون کنن ...
بهمون بخندن و برچسب هاشونو آماده کنن ...
ما ها واقعا آدمهای خاصی نبودیم ...
چون " واقعا " همونی بودیم که " واقعا " بودیم و جنگیدیم و نخواستیم در
مقابل دستوراتِ جامعه ی هزره و افکار کثیف و پوچ ِ مردمِ شهوت زده ی پول و
جنسیت ، کمر خم کنیم و زانو بزنیم ...