" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

_ یک نگاه عاشقانه _

از جلوی ِ ما رد شد ...

چهره اش کاملا معصوم بود ...

همسفرم ، نگاهش کرد و بهش خیره شد ...

بعد از چند ثانیه خیره شدن ، گفت " من عاشقش شده ام ، خیلی زیباست "
برویم کنارش بنشینیم ... " نگاهش کن چه زیباست ... من عاشقش شده ام "

تا به حال همچنین حالتی در چهره ی بهترین همسفرم ندیده بودم ...
حس عجیبی بود ...
او واقعا عاشق شده بود ...
همه ی علائم را داشت ...
" نگاه عاشقانه اش ،سرشار از احساس "
صدایش میلرزید ...
رگ های صورتش سرخ شده بود و قلبش سریع تر میزد ...
نگرانی عجیبی در نگاهش بود ...
دست های سرد و بی تعادل بود ...

هنگام ِ تعریف ِ معشوقه اش ، خنده ی شیرینش ، صورت چاق و چله اش را میگرفت ...
پاکی ِ عجیبی در نگاهش بود ...
بُغضی که گلویش را فشار میداد را با همه ی وجودم حس میکردم ...
انگار دستهای ِ بغضش گلوی من را می فشرد ...

اگر معشوقه اش ، می فهمید ، این احساسی را که من از او می فهمیدم ، با تمام وجودش محو او میشد ...

_
وااای عجب زیباست ... اگر بتوانم او را از آن ِ خودم کُنَمَش ، اوضاع رو به راه میشود و میتوانم سکس خوبی داشته باشم ... هر شب ... و یک مدت طولانی ...
بدنش را نگاه کن ... عجب پاهایی دارد ... حتما خیلی هم طعم خوبی دارد ... چشمهایش زیباست ... میتوانم موقع سکس به چشماش نگاه کنم و لذت ببرم ...
_

سرم گیج میرفت ...
بیماری ام عود کرد و باز تهوع همیشگی سراغم آمد و بین بیهوشی می شنیدم که این جمله ها از دهان ِ همان آدمی بیرون می آمد که عاشقش بود ...

به ثانیه ای نشد که چهره ی مظلومش را ، کیسه ی استفراغ ِ ریخته شده داخل سطل زباله ای حس میکردم ...
بوی تعفنش ، غیر قابل تحمل بود ...

مثل احمق ها ، داخل ِوسایلم ، دنبال ِ قرص هایم میگشتم ...
قرص هایم روی زمین ریخته شده بود و زیر پاهایم صدای خُرد شدنشان می آمد و من هنوز دنبالشان ، داخل ِکیفم میگشتم ...

دستهای چرکش را که می دیدم ، استرسم بیشتر می شد ...
گاهی بین ِ نگاه هایی که به او میکردم ، لحظه ای به اغما میرفتم ...

_
عاشقش شده ام ... برویم طرف ِ او ...
_

عشق که از دهانش بیرون آمد ، من خودم را روی زمین تخلیه کردم ...
آب دهانم خشک شده بود ... صورتم سفید ... معشوقه اش نگاهم میکرد ...
لحظه به لحظه ، بدنم سرد تر میشد ...
خودمان را مثل حیوانات ِ شهوت زده ای می دیدم که برای جفت گیری و نوشخوار بیرون آمده بودیم ...
با مالیدن ِ چشم هایم هم هیچ چیز تغییری نکرد و هیچ چیز خواب نبود ...
درگیر نگاهش به معشوقه اش شدم ، حرف هایش تا سالها از مسیر ذهنم عبور میکرد...

چگونه میتوانستم باز به نگاه های عاشقانه ، به دستهایی که از عشق میلرزند ، به صدایی که بغض کُندش کرده است ایمان داشته باشم ...

آه که شهوت ، با صدا و چشم ها و دست هایت چه میکند که همه ی وجودت را به دروغ گویی وا میدارد.

...
...
...
...
...

_ یک نگاه عاشقانه _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : نگاه عاشقانه _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...

  • ابر سیاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی