" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

 _ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
15 سالگی ام .. در بهبوهه ی پوچی بودم ... آغاز ِ زندگی ، در معنای ِ خودشناسی ...

16 سالگی ام همراه با روی آوردن به سیاه ترین نوع ِ موسیقی و دست یافتن به عقاید نیمه کاره ای بود ...

ولی با آگاهی ِخانواده ام از آن چیزی که در درون ِ ذهنم میگذشت ، درگیری ها آغاز شد ...
من که کوچک بودم نمیتوانستم حمله هایشان به عقایدم را تحمل کنم ، به ناچار در ظاهر موافق با آنها میشدم ...

موسیقی از من یک جنگجو ساخت ...
و اکنون برای بروز ِ عقایدم ، زمان ِ بیشتری احتیاج داشتم ...

در 18 سالگی ام ، به اوج ِ خاص ترین اعتقاداتم رسیدم ...
اکنون ، خانواده ای در کنارم بود ، که قدم های طرد کردن را بر میداشتند ، و چیزی نداشتند که با آن بتوانند بهتر از خودم ، دیکته هایشان را بگویند.
و دوستان و اطرافیانی ،که با تنفر ، من و عقایدم را تحمل میکردند ...

"""" انگار ، من که برای شکل دادن ِ عقایدم میجنگم ، احمق هستم و آنها که بوی تعفن ِ یک مغز ِ عامی میدهند ، ارزشمند هستند """"

20 سالگی ... زمانی که کاملا به آنچه که اعتقاد داشتم ، ایمان آورده بودم ...
زمانی که هم از خانواده ،هم از دوستانم و هم از جامعه ، به راحتی طرد میشدم .

وقتی انتظاراتشان ، از زانو زدن در مقابل ِ عقاید پوچشان ، بی مقصد میماند ، یک به یک از کنارم میرفتند.

" آنها انتظار داشتند ، عقایدی که بیش از 2 سال برای بدست آوردنش تلاش کرده بودم را کنار بگذارم ، و به عقایدی که آنها بر اساس ِ :
_ القای ِ جامعه ی عامی _
_ نژاد _
_ محل زندگیشان _
_ و نوع نسل ِ مادرزادیشان _ دریافت کرده بودند ، زانو بزنم ...

انسانهایی از نژاد ِ روشنفکری ، برچسب ِ عقب ماندگی و تحجر به من میزدند ...
گرچه " هنرمند " بودند و ژست غربگرایی و آزادی ِ عقاید داشتند...

اطرافیانم ، آنقدر با تحقیر، تحقیر و تحقیر در جمع هایشان ... آنقدر با نگاه هایشان ... آنقدر با حرفهایشان ، به وجود ِ من حمله میکردند تا بتوانند من را زیر سلطه ی مغزهای ِ خالی شان ببرند .
آنها که عطر ِ آزادی به خود میزدند ، ژست ِ شان تشخُص را فریاد میزد ، ولی افسوس که رفتارهایشان ، بوی مُد های ساخته شده ی حیوانی میداد.

و نژادِ سنتی ...
برچسب ِ بی هویتی ، بی غیرتی ، بی خدایی به من میزد ، چون سطح ِ درکشان از مغز ِ یک انسان ، نوع لباسش بود ، نه حقیقتی که در فکرش میگذر ...

وقتی بزرگ شدم فقط به رفتارشان ، میخندیدم ...

"""" و همچنان متنفرم از قشر ِ عامی ِ " روشنفکر " و قشر ِ عامی ِ " سنتی " که فقط مغزهایشان را ، از القای ِ جامعه ی اطرافشان پر کرده اند و ذهنی برای شکل ِ شخصیت و عقاید خود ندارند """

و متنفرم از همه ی شان ...
چون """"" تنها به دنبال ِ سلول های انفرادی و سرد ، برای مغز و دهانم بودند """""

فرق من با آنها این بود که " من عقایدم را خودم به دست آورده بودم و دیگران از جامعه ی اطرافشان ، همانند یک برده ، دستور میگرفتند . """
...
...
...
...
...

_ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : دهانم را ببند _ از گالری ِ " زخم " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...

  • ابر سیاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی