برای اینکه آبروی آنها نرود ، مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم _ چون این دختر باکره نبود ، این مطلب را هم نمیدانستم _ من اصلا نتوانستم که بدانم _ فقط به من رسانده بودند _ همان شب ِ عروسی وقتی که توی اتاق تنها ماندیم ، من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت و " لخت " نشد _ میگفت " بی نمازم "
... او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ، نمیدانم ! شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگه داشته بود ، برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند _ آنوقت همه به من تبریک میگفتند و بهم چشمک میزدند و لابد توی دلشان میگفتند " یارو دیشب قلعه رو گرفته " _ و من به روی مبارکم نمی آوردم _ به من میخندیدند _ به خریت من میخندیدند _
...
بعد از آنکه فهمیدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شاید به علت اینکه آخوند
چند کلمه ی عربی خوانده بود و اورا تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش می
آمد _ و شاید میخواست " آزاد " باشد _
...
او همه ی فاسق هارا به من ترجیح میداد_
میخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربایی را از فاسق های زنم یاد بگیرم ، ولی
" جاکش " بدبختی بودم که همه ی احمق ها به ریشم میخندیدند _ اصلا چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم ؟!
""""حالا میدانم آنها را دوست داشت چون بی حیا ، احمق و متعفن بودند """" """"عشق او اصلا با کثافت و مرگ توام بود """"
------------------------------------------------------------------ نام کتاب : بوف کور
نویسنده : صادق هدایت سال انتشار : 1315 ------------------------------------------------------------------
پ.ن : این کتاب اینقدر حرف تووش هست که اصلا نمیشه به تک تک جمله هاش فکر
نکرد.نمشه نخوندش و نمیشه شب های طولانی رو باهاش خوش نگذروند.خیلی قسمتاش ،
قسمتهای ِ زندگیمه و بعضی قسمت هاش حقایق زندگیم !