زمستان عجیبی بود... آسمان که تاریک می شد مه می آمد پایین و قرص کامل ِماه هرشب، کامل و کدر بود ... سپیدی اش روبروی پنجره بود و نورش به داخل ِ انبار میزد و انگار به من و زندگی ام خیره میشد و مسخره ام میکرد. به دورغگویی هایش عادت کرده بودم.چون سایه های نرده های حیاط مثل ِ زندان می افتاد و من هیچ وقت زندانی نبودم. بعضی از شب ها سرش داد میزدم.میرفت و این چیزها سرش نمیشد و باز فردا با همان رنگش می آمد نگاهم میکرد. گاهی قرص ِ ماه بود و گاهی چشم های آن زن ِ مطلقه که پشت شیشه های انبار نگاهم میکرد...
نگاهش سرد بود و سپیدی ِ چشم هایش بعد از چند دقیقه از سرما رگه های قرمز
رنگ به خودش میگرفت.صدای نفس نفس زدن هایش از لابه لای ِ درز پنجره که سوز
می آمد شنیده میشد و گرمای تنفس اش،چهره اش را گهگاه مات و ابری میکرد و
ناگهان صاف میشد.
درست مثل ِآسمان و ماه که با ابرها دائم در جنگ ِ "" دیده شدن "" بودند.
برف ها ناگهان از روی شاخه ها میریختند و سکوت ِ وحشتناک و آرامبخش ِ شب
را به طرز مرگ آوری در هم می شکستند.میخواستند کینه های سرد بودنشان را روی
سر کسی خراب کنند که به آنها زل زده است.
شبانه،روی سقف راه میرفت و کم کم که به داخل ِ حیاط قدم میگذاشت،قدم هایش محکم تر میشد. آرام از روی یخ ها،آرام عبور میکرد.
صدای خش خش شکسته شدنِ یخ ها غرور ِ برگ های پاییزیی بود که زیرشان مبحوس
بودند و استخوان هایشان در حالت ِ بیحسی میشکست.خود را فدا میکردند که که
برگ ها درد نکشند.
درب را باز میکرد و بیرون را نگاهی می انداخت و آرام از خانه بیرون میرفت.
هر وقت که میرفت ، بی امان صدای ناله هایش را میشنیدم.حتما آنقدر بلند و
تاثیر گذار بود که کائنات ، اصواتش را با خودشان به انبار می آوردند و مغز
من را با آن منهدم میکردند .............