" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۱۷ مطلب با موضوع «-------------- نقاشی هایم --------------» ثبت شده است

 _ رشد ِ فاحشه های کوچک _


ایمان دارم که جامعه هیچ وقت آن چیزی نبوده که میدیدم.همیشه کاملا فرق داشته و همیشه به نگاه ِ مثبتم تکه ای کثافت میچسباند و مغزم را زخمی میکرد.

هنوز چند ساعت،از هشداری که به پدر و مادرِ چنتا از شاگردای دبستانیم بابت " فیلم های پورنی " که داخل مدرسه دست به دست میشد،نگذشته بود.

بعد از کلاسم ، از خیابان همیشگی روو به پایین پیاده می آمدم ...
صدای دوتا دختر رو میشنیدم که مسیر ِطولانی رو پشت سرم میومدن ...

{ یکی از آنها با موبایلش به کسی زنگ زد}

"""" سلام ، خوبی عزیزم؟
ببین صبح مهسا بهم زنگ زد.گفت واسه این چند روز تعطیلات کلید خونه قدیمیشونو گرفته ، امشب خودشو دوست پسرش میرن ، فردا شب هم گفت اگه بخوای ما بریم و یه روز دیگه اشو هم نسرین و دوست پسرش برن.
( که نسرین همون دختره کناریش بود و گفت : کثافت چرا منو گفتی ؟ )

میای عزیزم؟بهش بگم که میایم؟خیلی وقته که .........
باشه پس بهش میگم.فعلا بابای عزیزم """"

داشتم موقع حرف زدنشون به این فکر میکردم که چقدر خوبه آدم از این دوستا داشته باشه.
ولی وقتی برگشتم که یه نیم نگاهی به چهرشون بندازم ، با صحنه ای مواجه شدم که دیگه هیچی نفهمیدم.
به خودم که اومدم دیدم روی یکی از صندلی های سنگی ِ کنار خیابون دراز کشیدم و صاحب یکی از ساندویچی های اون مسیر ، برام آب قند داره هم میزنه و چند نفری هم دورم جمع شدن.

" اونا فقط 2 تا دختر 15 ، 16 ساله با رپوش مدرسه بودن "

خیلی فجیع بود.از سر درد و فشار عصبی چشمام رو بسته بودم و سرم رو با دستهام فشار میدادم.
فکر کنم بیماری ام عود کرده بود چون صبح هم همینطور شده بودم،
وقتی میخواستم " ورود ِ فیلم های پورن به دبستان " رو به مادر پدرهای شاگردام تبریک بگم.
وقتی با عصبانیت بهشون گفتم که امیدوارم " فاحشه های خوبی تربیت کنید که ما هم بتونیم وقتی سن و سالمون بالا رفت استفاده کنیم " دیگـــــــــــــــه نفهمیدم چی شد ........

...
...
...
...
...

_ رشد ِ فاحشه های کوچک _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : تفاوت ِ باور و حقیقت _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ دهان های هرزه _


انسانها واقعیت تورا میبینند ...
نابینا میشوند ...
تو را آنگونه که میخواهند ، در مغزشان میسازند ...
و همانگونه که نیستی ، تو را برای ِ خودت،شرح میدهند...
تنها به قصد آنکه در مقابل افکارشان زانو بزنی و به اسارت ِ مغزهایشان تن دهی ...

اکنون خنده هایشان را برای سرپوش گذاشتن بر جنایتشان نمایش میدهند...
میخواهند تورا عاشق خودشان کنند ...
و با حیرت ِ تمام ، تو عاشقِ تَوَهُمات ِ خود و خنده های آنها میشوی ...

بَنایت را فرو میریزند ...
و آنگونه که میخواهند تورا میسازند ...
تو ضعیف هستی ...
برای از دست ندادنشان ، مجبور میشوی همان چیزی که آنها میگویند بشوی ...
یا به ذلالت و ترسی که از تنهایی برایت ترسیم کرده اند ، تن بدهی ...

"""" آه ... که اکنون ... آنها کاملا بینا هستند ... و تو کاملا نابینا ... """
...
...
...
...
...

_ اسیر ِ دهان های هرزه _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : اسیر ِ دهان های هرزه _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_   استفراغ ِ درون  _


زن مهربان و پاکی بود و به جنازه ی کثیف ِ من ، زیرِ اتاق ِ خوابشان، یک اتاق ،که اتاق هم نبود و انباری ِ مازاد زندگی و زباله های خوراکیشان بود ، جای داده بود.


بوی رطوبت و چکه های آبی که از لوله های مستراحشان به داخل انبار میچکید ، لحظه ها چشمم را به خودش مسدود میکرد و وجودم را محکوم به دیدن ِ صحنه های نکبت باری میکرد که گاهی احساس میکردم کیسه های زباله شان، از ته وجود برایم اشک میریزند ...


 کم کم دیدن ِ صحنه های جندش آورش برایم مثل دیدن ِ روزمره ی آدم های جندش آور ، عادی شده بود... شب ها لابه لایه ی بشکه های نفت ِ زمستانی و گونی های نان خشک و دبه های شکسته و زباله های زندگی اش میخوابیدم.


" نیمه های ِ شب گاهی از خواب میپریدم و فکر میکردم که نکند من هم زباله ای باشم از جنس انسان ؟؟!!

من برای چه خلق شده ام؟اینجا چه میکنم ، چه میخواهم؟ "

لباس های کهنه و پاره ام ، بوی بدنم ، موهای ِ چسبیده به هم ، خیسیِ جمع شدگی ادراری که گوشه ی انبار بود، همه و همه اش نشان از این بود که من هم یک زباله هستم ...


این بار ، اولین باری بود که به حرف های خودم ایمان آورده بودم و میگفتم : """ او که مرا مثل زباله از زندگی اش بیرون کرد،حتما من را مثل تکه زباله های فاسد میدیده است """


هنوز نفهمیده بودم که چرا روز به روز زباله هایش را در این انبار میریخت و بیرون از خانه اش دفن نمیکرد ... انگار زباله هایش با ارزش بودند و آنهارا برای من میاورد که غذایم را از داخلش پیدا کنم و کم کم با همانها ، من را زیر خرواری از زباله دفن کند.همانند گوری که در زباله ها کنده شده است و حتما کرم هایش که بدنم را خواهند خورد با کرم های درون قبر خاکی متفاوت خواهند بود ....


آن زن را دوبار در روز میدیدم ...

از لای ِ پنجره ی انبار ، که از گوشه اش رو به حیاطشان دید ِ کوچکی داشت پاهایش را موقع رفتن میدیم ...

""""" زن بسیار خوب و مهربانی بود ... پاک بود ...به ملاقاتم که می آمد رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """""

شوهرش فقط ماهی یک شب به خانه می آمد و با سر وصدایشان آسایش را تا صبح از من و از همه ی وجودم میگرفت ...

آمدنش با دعوا و عربده کشی ِ مرد و جیغ های پر حرص و سلیطه بازی های زن شروع میشد تا شب که صدای تهوع آورِ کوبیده شدن ِ پایه های تخت خوابشان به کف ِ اتاق خواب و سقف ِ لانه ی من و صدای ِ نخراشیده و شهوت زده ی مرد و جیغ های پی در پی زن که حاصل از تجاوز شبانه بود و مجبور بودم تا صبح چندین بار به صدای ارضا شدن هایشان گوش کنم ... گوش میکردم و ناخداگاه استفراغ میکردم ... کف ِ انبار را کثیف میکردم و باز خودم را جمع میکردم و تکه ای نان خشک و آب جمع شده روی درب بشکه ها را میخوردم و باز بعد از هر بار ارضا شدنشان ناخداگاه استفراغ میکردم و برای تحملِ درد ناشی از استفراغ ها،تنها به فایده اش که هضم شدن ِ زجه های دلخراش زن بود فکر میکردم ...

""""" صدایشان از وجودم خارج نمیشد و تا 27 روز ِ بعد که دوباره شوهرش به خانه بیاید آزارم میداد و گاهی نیمه شب از خواب میپریدم و عربده های شوهر و صدای ناله های زن را تکرار میکردم تا خوابم ببرد """""

""""" زن ِ بسیار خوب و مهربانی بود ، پاک بود ... رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """"

تا اینکه روزی با پاهای لرزان از اینکه از حرف هایم ناراحت شود به او گفتم ، شوهرت مرد خوبی است ؟نه؟

گفت او شوهرم نیست و من مطلقه هستم و سالها پیش از هم جدا شده ایم و هم اکنون با فاحشه هایِ کرایه ای اش زندگی میکند و گاهی که وجود ِ حیوانی اش شهوت ِ جوانی اش را میطلبد به زور می آید اینجا و از پس ِمن ، بر می آید ...

من ...

زبانم ...

بند ...

آمد ...

بند ...

آمد ...

بند آمد ...

ذهنم مثل روده ی بزرگم کار میکرد ،برای بازسازی زمانی که آن خوک کثیف روی این زن معصوم خوابیده است ...

نا خودآگاه همه ی افکارم را بالا آوردم و نباتی که آن زن مطلقه برایم درست کرد ، حالم را بهتر کرد...

آن زن مطلقه ...

آن زن مطلقه ...

مطلقه ...

مُ ...

طـَ ...

لِ ...

قِه ...

چشم هایم را که باز کردم دیگر نتوانستم صورتش را نبینم ...

آه چه صورت زیبا و کشیده ای داشت ...

سینه های برآمده و قدی بلند با موهای فرخورده و قهوه ای روشن ...

چشم هایی همرنگ موهایش ، روشن ... لبهایی سرخ ... چشم های سرمه کشیده و گونه های ِ گل انداخته ... چیده شده روی ِآن پوست ِزیبای ِسپید رنگش که برف زمستانی به آن لبخند میزد ...

زیبایی اش خدادی بود و نمیشد از دیدنش چشم هایم را برگردانم ...

لبخندی پرطمع به لب داشتم که حاصل از " مغز ِ هرزه و مردانه ام " بود..!!

حالت ِ اضطراب و بُهت وجودم را شکار کرده بود که این فرشته ی زمینی که فقط برای همخوابگی آفریده شده است را این همه مدت ندیدم ...

افسوس میخوردم و میگفتم " آه ندیدمت "...

" آه ندیدم" ...

آه که میتوانستم هم خوابه ی این زن شوم و نشدم ... آه نشدم ...

اخم هایم ناگهان از هم باز شد و دیدم آن خوک ِکثیف " مَن " هستم که میخواهم روی این زن ...

""""""" اگر قبلا شک داشتم،اکنون دیگر میدانستم و اعتقاد داشتم که من از نسل ِ حرامزاده ی " آدمی " هستم که سیب را کـَـند ،تا به میزان ِ ارزش ِ آن ، با " حوا " همبستر شود ... """""""

سرگیجه ام دوباره آمد ... به عکس ِ خودم داخل شیشه های چرک ِ انبار نگاه میکردم و استفراغ میکردم ...

...

...

...

...

...

قسمتی از _ رمان سیاه _

طرح : استفراغ ِ درون _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...

...

...

...

...

 _ مسیر ِ مرگ ِ یک قاتل _


با تمام وجود و با همه ی زخم هایی که به تو زده اند ، ادامه بده ...
به زودی ، روزی فرا میرسد که با چکه های خونَت ، مسیرت را پیدا میکنی و باز میگردی و از همان جایی شروع میکنی که زخمی شده ای و به قتل رسیده ای ...

""""" و در کنارت میبینی ، آنها که تو را زخمی کرده اند ، عفونت میکنند و از درد ِ غُده های بدخیم ِ زنده بودنت ، میمیرند """""

عقده و عذاب ِ روحی ، سراسر وجودشان را میگیرد ...
بار ها به دنبال سلاح هایشان میگردند ، تا تو را باز به قتل برسانند و متوقف کنند ...

مطمئن باش ، تو همان چیزی میشوی که میخواهی و آنها با آرزوی خندیدن بر سر لاشه ات ، عذاب میکشند و فرسنگ ها از تو دور خواهند ماند ...

انسانیتت را دور نریز ... از نگاه کردنشان لذت نبر ...
زمین خوردنشان را نگاه نکن ... گوش ِ خود را بگیر و به سادگی عبور کن ...

""""" گاهی بوی تعفن ِ جنازه ی آنها ، مغزت را تخمیر میکند و عطر خوش ِلحظات ِ به یادمانی با آنها را ، با یک سطل ِ چرک ِ پر از ادرار ، عوض میکند """""
مثل من ...

...
...
...
...
...

_ مسیر ِ مرگ ِ یک قاتل _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : رد پای ِ قاتل و مقتول _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ تکه تکه های افکار _

آنها ، برای گرفتن ِ پاکی ِ تو ، با تو رابطه دارند ...
معصومیتت ، چشم آنها را نابینا کرده کرده است و مغزشان را تهی ...
کثیف بودن ِ درونشان ، در تضاد با حقیقت ِ پاک ِ توست ...

بفهم ...
بفهم که نشانه میروند ، اعماق وجودت را ...
بفهم که پاکی ِ توست ، که آنها را به خنده ای وا میدارد ...
خنده های تمسخر آمیز ِ آنها ، تنها تورا از خودت دور میکند ...
و احساس تنهایی را برایت هدیه می آورد ...

آه ...

اکنون خودت را احمق میبینی ، و احمق تر آنچه که آنها به تو القا میکنند ...
یک حیوان ِ رام شده ، شده ایی ...

با غریزه ی طبیعی ِ انسانی ...
معصومیتت را میگیرند ...
زمان ِ کوتاهی در کنارت میمانند ...
وقتی ، بوی ِ تعفن از اعماق وجودت ترشح شد ...
وقتی دقیقا همانند ِ آنها شدی ...
وقتی دیگر تفاوت و پاکی ات ، چشمشان را نگرفت ، به راحتی از کنارت میروند ...

سلام فاحشه ...
برای همخوابگی با تو ، پولی نمی پردازم ...
گلوله ای اینجا بود که افکارت را نشانه رفته بود ...
اشک هایت سرشار از سوال های فلسفی بود ...
که قبل از رسیدن به جواب هایت ، مغزت را تکه تکه کرد ...

...
...
...
...
...

_ حمله ی غریزه _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : تکه تکه های افکار _ از گالری شهوت ( خودم + جوهر + PS cs6 )

...
...
...
...
...

 _ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
15 سالگی ام .. در بهبوهه ی پوچی بودم ... آغاز ِ زندگی ، در معنای ِ خودشناسی ...

16 سالگی ام همراه با روی آوردن به سیاه ترین نوع ِ موسیقی و دست یافتن به عقاید نیمه کاره ای بود ...

ولی با آگاهی ِخانواده ام از آن چیزی که در درون ِ ذهنم میگذشت ، درگیری ها آغاز شد ...
من که کوچک بودم نمیتوانستم حمله هایشان به عقایدم را تحمل کنم ، به ناچار در ظاهر موافق با آنها میشدم ...

موسیقی از من یک جنگجو ساخت ...
و اکنون برای بروز ِ عقایدم ، زمان ِ بیشتری احتیاج داشتم ...

در 18 سالگی ام ، به اوج ِ خاص ترین اعتقاداتم رسیدم ...
اکنون ، خانواده ای در کنارم بود ، که قدم های طرد کردن را بر میداشتند ، و چیزی نداشتند که با آن بتوانند بهتر از خودم ، دیکته هایشان را بگویند.
و دوستان و اطرافیانی ،که با تنفر ، من و عقایدم را تحمل میکردند ...

"""" انگار ، من که برای شکل دادن ِ عقایدم میجنگم ، احمق هستم و آنها که بوی تعفن ِ یک مغز ِ عامی میدهند ، ارزشمند هستند """"

20 سالگی ... زمانی که کاملا به آنچه که اعتقاد داشتم ، ایمان آورده بودم ...
زمانی که هم از خانواده ،هم از دوستانم و هم از جامعه ، به راحتی طرد میشدم .

وقتی انتظاراتشان ، از زانو زدن در مقابل ِ عقاید پوچشان ، بی مقصد میماند ، یک به یک از کنارم میرفتند.

" آنها انتظار داشتند ، عقایدی که بیش از 2 سال برای بدست آوردنش تلاش کرده بودم را کنار بگذارم ، و به عقایدی که آنها بر اساس ِ :
_ القای ِ جامعه ی عامی _
_ نژاد _
_ محل زندگیشان _
_ و نوع نسل ِ مادرزادیشان _ دریافت کرده بودند ، زانو بزنم ...

انسانهایی از نژاد ِ روشنفکری ، برچسب ِ عقب ماندگی و تحجر به من میزدند ...
گرچه " هنرمند " بودند و ژست غربگرایی و آزادی ِ عقاید داشتند...

اطرافیانم ، آنقدر با تحقیر، تحقیر و تحقیر در جمع هایشان ... آنقدر با نگاه هایشان ... آنقدر با حرفهایشان ، به وجود ِ من حمله میکردند تا بتوانند من را زیر سلطه ی مغزهای ِ خالی شان ببرند .
آنها که عطر ِ آزادی به خود میزدند ، ژست ِ شان تشخُص را فریاد میزد ، ولی افسوس که رفتارهایشان ، بوی مُد های ساخته شده ی حیوانی میداد.

و نژادِ سنتی ...
برچسب ِ بی هویتی ، بی غیرتی ، بی خدایی به من میزد ، چون سطح ِ درکشان از مغز ِ یک انسان ، نوع لباسش بود ، نه حقیقتی که در فکرش میگذر ...

وقتی بزرگ شدم فقط به رفتارشان ، میخندیدم ...

"""" و همچنان متنفرم از قشر ِ عامی ِ " روشنفکر " و قشر ِ عامی ِ " سنتی " که فقط مغزهایشان را ، از القای ِ جامعه ی اطرافشان پر کرده اند و ذهنی برای شکل ِ شخصیت و عقاید خود ندارند """

و متنفرم از همه ی شان ...
چون """"" تنها به دنبال ِ سلول های انفرادی و سرد ، برای مغز و دهانم بودند """""

فرق من با آنها این بود که " من عقایدم را خودم به دست آورده بودم و دیگران از جامعه ی اطرافشان ، همانند یک برده ، دستور میگرفتند . """
...
...
...
...
...

_ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : دهانم را ببند _ از گالری ِ " زخم " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...

_ یک نگاه عاشقانه _

از جلوی ِ ما رد شد ...

چهره اش کاملا معصوم بود ...

همسفرم ، نگاهش کرد و بهش خیره شد ...

بعد از چند ثانیه خیره شدن ، گفت " من عاشقش شده ام ، خیلی زیباست "
برویم کنارش بنشینیم ... " نگاهش کن چه زیباست ... من عاشقش شده ام "

تا به حال همچنین حالتی در چهره ی بهترین همسفرم ندیده بودم ...
حس عجیبی بود ...
او واقعا عاشق شده بود ...
همه ی علائم را داشت ...
" نگاه عاشقانه اش ،سرشار از احساس "
صدایش میلرزید ...
رگ های صورتش سرخ شده بود و قلبش سریع تر میزد ...
نگرانی عجیبی در نگاهش بود ...
دست های سرد و بی تعادل بود ...

هنگام ِ تعریف ِ معشوقه اش ، خنده ی شیرینش ، صورت چاق و چله اش را میگرفت ...
پاکی ِ عجیبی در نگاهش بود ...
بُغضی که گلویش را فشار میداد را با همه ی وجودم حس میکردم ...
انگار دستهای ِ بغضش گلوی من را می فشرد ...

اگر معشوقه اش ، می فهمید ، این احساسی را که من از او می فهمیدم ، با تمام وجودش محو او میشد ...

_
وااای عجب زیباست ... اگر بتوانم او را از آن ِ خودم کُنَمَش ، اوضاع رو به راه میشود و میتوانم سکس خوبی داشته باشم ... هر شب ... و یک مدت طولانی ...
بدنش را نگاه کن ... عجب پاهایی دارد ... حتما خیلی هم طعم خوبی دارد ... چشمهایش زیباست ... میتوانم موقع سکس به چشماش نگاه کنم و لذت ببرم ...
_

سرم گیج میرفت ...
بیماری ام عود کرد و باز تهوع همیشگی سراغم آمد و بین بیهوشی می شنیدم که این جمله ها از دهان ِ همان آدمی بیرون می آمد که عاشقش بود ...

به ثانیه ای نشد که چهره ی مظلومش را ، کیسه ی استفراغ ِ ریخته شده داخل سطل زباله ای حس میکردم ...
بوی تعفنش ، غیر قابل تحمل بود ...

مثل احمق ها ، داخل ِوسایلم ، دنبال ِ قرص هایم میگشتم ...
قرص هایم روی زمین ریخته شده بود و زیر پاهایم صدای خُرد شدنشان می آمد و من هنوز دنبالشان ، داخل ِکیفم میگشتم ...

دستهای چرکش را که می دیدم ، استرسم بیشتر می شد ...
گاهی بین ِ نگاه هایی که به او میکردم ، لحظه ای به اغما میرفتم ...

_
عاشقش شده ام ... برویم طرف ِ او ...
_

عشق که از دهانش بیرون آمد ، من خودم را روی زمین تخلیه کردم ...
آب دهانم خشک شده بود ... صورتم سفید ... معشوقه اش نگاهم میکرد ...
لحظه به لحظه ، بدنم سرد تر میشد ...
خودمان را مثل حیوانات ِ شهوت زده ای می دیدم که برای جفت گیری و نوشخوار بیرون آمده بودیم ...
با مالیدن ِ چشم هایم هم هیچ چیز تغییری نکرد و هیچ چیز خواب نبود ...
درگیر نگاهش به معشوقه اش شدم ، حرف هایش تا سالها از مسیر ذهنم عبور میکرد...

چگونه میتوانستم باز به نگاه های عاشقانه ، به دستهایی که از عشق میلرزند ، به صدایی که بغض کُندش کرده است ایمان داشته باشم ...

آه که شهوت ، با صدا و چشم ها و دست هایت چه میکند که همه ی وجودت را به دروغ گویی وا میدارد.

...
...
...
...
...

_ یک نگاه عاشقانه _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : نگاه عاشقانه _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...


_ مغز برهنه ، واژنِ روشنفکر _

سلام " واژن " ...

ما در عصری هستیم که برهنگی نماد " روشنفکریست "

نقاشی ِ برهنگی ، عکاسی ِ برهنگی ، فیلم های برهنگی ، پوشش برهنگی ، نوشته های برهنگی و خیلی چیزهای برهنه ی دیگر ...

 

حتی داشتن ِ" مغز ِ برهنه " هم نوعی نماد روشنفکریست ...

جالب است ، گاهی فکر نکردن به حقیقت انسانیت ، هم نوعی " روشنفکریست " ...

 

فکر میکنم ، انسانها در واقع هنگامی که دیگر موضوعی برای ارائه و جذب دیگران ندارند به برهنگی روی می آورند.

 

آنها عاجز و ناتوان هستند ...

خودشان و مغزشان جاذبه ای ندارند ...

نمیتوانند نیازی جدید در درون ِ یک انسان ایجاد کنند و به آن پاسخی دهند ...

برای همین از عادی ترین نیاز ِ انسان " نیاز جنسی اش " سوء استفاده میکنند ، تا انسانها را به سمت ِ خود و افکارشان جذب کنند ...

 

چه حیله ی کُهنه ی " برهنه ای " ...

 

 

اکنون مییبنی که ، چقدر ما انسانهایی با مغزهای بسته و احمق بر روی زمین داریم که هنوز برهنه نشده اند ...

مثل ِ  من ِ احمق ...

 

 

جالب است ، پاسخی که از برهنه ها میشنوم این است که " ما همه ، برهنه به دنیا آمده ایم و این برهنه بودن ، ضد ارزشِ انسانیت نیست "

 

واژن ِ عزیز ، میبینی که چقدر " روشن فکر " ها زیاد هستند ؟؟

 

آنها مغزهای ِ برهنه شان را با جنسیت شان فریاد میزنند و ما آنها را تشویق میکنیم و برایشان دست میزنیم ...

آنها مارا میبینند و باز برهنه تر میشوند ...

 

"""" و ما به همین راحتی میتوانیم هر کسی را برهنه کنیم و یا برهنه نگه داریم ، حتی اگر فاحشه نباشند و پول نخواهند """"

چه حیله ی کثیف و " برهنه ای " ...

 

اکنون پی میبرم که چرا مردم ِ این شهر ، " فاحشه های شهرم " را دوست دارند و آنها را میپرستند ...

به آنها در تمامِ شهر احترام میگذارند و برای دیدنشان هر کاری میکنند و هرجایی میروند ...

و همچنان به تعداد ِ "فاحشه های شهرم " روز به روز افزوده میشود ...

 

 

اما واقعیت ِ تلخ تری اینجاست ...

 

آنهایی که به برهنگی " اعتقاد دارند " در واقع به آن " هیچ اعتقادی ندارند " ...

برای آنکه در جامعه ی " عامی " مورد قبول واقع شوند " برهنه " میشوند ...

و برای آنکه به آنها بگویند " آه ، چقدر تو را دوست داریم " برهنه " میمانند " ...

 

عوام لذت میبرند و به لذت بردنشان " روشنفکری " میگویند ...

 

و فاجعه تر این است ، آنهایی که به برهنگی " اعتقادی ندارند " به راحتی از جامعه " طرد " میشوند ...

 

راستی ...

من هم یک روشنفکر هستم ...

این هم نقاشی ام ... " واژن "

بگو که مرا از جامعه " طرد " نکنند ، لطفا ...

 

با عشق

" ابر سیاه "

 

...

...

...

...

...

 

_ مغز برهنه ، واژنِ روشنفکر _

_ من و فاحشه های شهرم _

طرح : واژنِ روشنفکر _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال )

 

...

...

...

...

...


_ یک جمعه صبح _

وقتی ازدواج کردم ، تازه فهمیدم مزه ی اصلی ِ زندگی چیه ...
همین که مجبوری به سختی ، صبح زود از خواب پاشی و بشینی پای ِ صبحونه ای که عشقت برات درست میکرد و بهش لبخند بزنی و با یه بوسه ، روز رو آغاز کنی ...

وقتی وسط روز میرسه و میبینی رفتی توو خیابون و داری با یه مشت آدمه دیوونه ی وحشی سر و کله میزنی ، تازه میفهمی جون کندن یعنی چی و این 24 سالی که مجردی زندگی کردی ، خاله بازی بوده ...
خیلی خوبه ...
وقتی بین ِ کارم ،بهم زنگ میزنه و میپُرسه " عزیزم حالت خوبه ؟ " ، انگار همه ی دنیا برمیگرده و خستگی از همه ی وجودم میره و یادم میره توو این چندسال ، آدما چه بلایی سره من اوردن ...

خیلی خوبه وقتی که ...
میرسم خونه و خرید های ِ روزانه رو دستم سنگینی میکنه و نبودنش " محکم بغلم میکنه "

شب شده ...
عشقم بارداره ...
دخترمون داره به دنیا میاد ...
واس همین دیگه نمیتونیم شبا خیلی کارا رو انجام بدیم ...
مخصوصا آخر هفته ها که کسی نیستش ...

به جاش جمعه صبح ها ، براش یه دسته گــُل سپید رنگ میخرم و با یه بطری آب ...
میرم دیدنش ...
به یاد روزایی که میرفتم پیشش و خیلی دوست داشت براش گل بخرم و نمیتونستم ...
یعنی نمیشد ...
یادمه اولین دست ِ گلی که براش گرفتم مدت ها توو اتاقش بود و خشک شده بود ...
...
آخ ! باید سریع چیزایی که براش خریدم رو بهش بدم و برم ...
ممکنه بچه مون بیدار بشه ...
یا کسی ما رو با هم ببینه ...

اَه ! باز چه زود شنبه شد ...
" ساعت های خائن ، اجازه نمیدن عشق بازیمون تموم بشه ..."

...
...
...
...
...

_ یک جمعه صبح _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : جمعه صبح _ از گالری جنین ( خودم + مداد + جوهر + زغال + کاغذ کاهی A4 )

...
...
...
...
...

خنده دار نیست و من هرگز نمیخندم ...
به اینکه سالیان ِ سال دروغ گفتند و من باور کرده ام ...
برای جلوگیری از فرار ِ من از حقیقت ِانسانیت ِ آنها ...

سالیان ِ سال به من دروغ گفتند ...
اما حقیقت را ساده تر از آنچه که آنها فکرش را میکردند از صندوقچه ی کثیف ِ ذهنشان بیرون کشیده ام ...

و اکنون میدانم ،
اسیر ِ انسانهایی شده ایم ،
که " اسپرم هایشان در مغزهایشان تولید میشود ، و عشقشان در لباس های زیر "

مغزهایشان ، حتی میتواند برهنگی ِ وجود ِ پوشیده ات را با تمام وجودش حس کند ...
آنگاه عشق میورزند ، به میزان ِ ترشح ِ مغزشان ...
تو را دوست دارند ، به میزان ِ کشف ِ برهنگی ِ وجودت ...
و تورا درک میکنند ، تا زمانی که جسمشان از تن ِ تو تغذیه میکند ...

اکنون ، تو عاشقانه اسیر ِ قلب ِ پاک و ظاهر ِ بی آلایش آنها میشوی ...
و من با حسرت ، عزادار ِ روزهای ِ از دست رفته ای هستم که طُعمه ی آنها بوده ام ...

...
...
...
...
...

_ اسپرمخانه ی مغز _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : اسپرمخانه ی مغز _ از گالری شهوت ( خودم + مداد + PS cs6 )

...
...
...
...
...