" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۹ مطلب با موضوع «-------------- نوشته هایم -------------- :: رمان ِ سیاه» ثبت شده است

_ سالگرد _

| ابر سیاه | ۰ نظر

سالگرد


یک سال گذشت ... از رفتنش ...

اینقدر سریع گذشت که هنوز فرصت نکردم حتی صورتم را اصلاح کنم که دیگران با دیدنم ، دلسوزی های احمقانه نکنند ...
انگار همین دیروز بود که لباس های سیاهم را پوشیدم و خودم را برای مراسمش آماده کردم ...
امیدوار بودم حداقل خداوندگارِ من ، او را در آرامش قرار دهد ...
چون او خدایی نداشت ...
یعنی خدا داشت ، ولی ایمانی به او نداشت ...
فقط " میگفت " که دارم ولی ...

سوت ِ بلندی از لوکوموتیو آخر کشیده شد ...
ایستگاهِ آخرم رسید و پیاده شدم ...
ابتدایِ یک بولوار ِ شولوغ ...

انگار همه ی مردم ، زندگی شان را متوقف کرده بودن تا چهره ی درمانده ی من را ببینند ... فکرش را هم نمیکردم که روزی اینقدر دیدنی باشم ...
واقعا چقدر جذاب بودم من ، که این همه آدم ...!!!

جالبتر از آن ، رد پای کسانی دیگر بود که در این ایستگاه،قبل ها پیاده شده بودند...
با عصبانیت پیاده ام کرد ، یا من را به بیرون پرت کرد را،دقیق یادم نیست ...
فقط میخواست که تنها ، تا ایستگاهِ آخر برود ...
فقط خداحافظی ِ خشک ...
بدون ِ اینکه اهمتی بدهد که ممکن است من ...
سره زانوهایم خاکی بود ، خشکی ِ دستهایم باز شده بود و موهایم یکی یکی روی ِ لباسم می افتاد ...
انگار از موهایم گرفته بودند رو روی زمین کشیده بودند از درد ...
قبل از خاکسپاری اش ، دستم را به زور از دستش باز کرد ...
موقع پیاده شدن بهم یک جمله با بغض گفت ...
" ببین ، من میدانم که تو به بهشت میروی، اما ... اما من نمیتوانم باتو بیایم "

حتی دیگر نمیخواست من را ببیند ...
چشمهایش را بسته بود ...
رنگِ پوستش ، سپید تر و سرد تر از همیشه بود ...
خطوط ِ چهره اش را طوری تغییر داده بود که انگار مقصد ِ بعدی اش جهنم است ...
ولی میدانستم جهنم را در کنارِ من حس میکند و بهشت ِ دیگری که بهتر از بهشت ِ ما بود را میخواست و منتظرش بود ...

هوا بسیار سرد بود و اصلا نمی شد فهمید که باید لذت برد یا زجر کشید ...
سیگار های ِ اولم بود که سرما روی دستهایم خشکش میکرد و میکُشت ...
حسابی گیج شده بودم ...
سعی کردم خودم را غرق ِ عطرش کنم و سرم را پایین نگه دارم و نگاهش نکنم و آرام آرام بروم ... دستهایم هنوز بوی ِ دستهایش را میداد ...

سه روز گذشت ... خبری ازش نشد و روز ِ بعدش ، خبر فوتش را خودش برایم آورد و دیگر نفهمیدم چه شد که من اشک میریختم ولی گریه نمیکردم ...
شاید فقط یک بُهت ِ مسخره بود که حالتم را تغییر داده بود ...
شاید فقط چشمهایم عادت کرده بود به ریختن ِ این قطره های بی ارزش و مصنوعی ...

شرایط عوض شد ...
فکر میکرد که با رفتنش از بین میروم ...
"" چون بهش قول داده بودم که رفتنش من را حتما بکــُـشد ... ""
میدانم ...
میدانم که بعضی وقتها شرایط ، آدمها را عوض میکند ...
و بعضی وقتها آدمها ، شرایط را ...
ولی برایم فقط پانزده روز ِ تمام کافی بود برای حرف زدن ِ دیوانه وار، در "میزگردی" با خودم و دیوار...
آخرین نصحیت ِ " دیوار " ، دیوار شدن بود ...
تصویر ِ بیماری های ِ سخت ِ جسمم و افسردگی ِ های ِ خالص ِ روحم در گذشته ، با هم دست به یکی کرده بودند تا مرا مجبور به قبول کردن ِ حرف های ِ " دیوار " کنند " ...

دیوار شدم ...

به اجبار و به نامشروع ، همخواب ِ " شرایط " شدم، کتکش زدم ، بهش تجاوز کردم ، دنیای ِ جدیدم را در درونش آبستن کردم و از او به دنیا آوردم ...
نگذاشتم گستاخی کند ...
به قلاده کشیدمش و به خود ِ واقعی ام برگشتم ...

تا قبل از آن ، بودنش ، من را در سرمای ِ سردخانه نگه داشته بود ...
حتی یادم رفته بود لباس های ِ سیاهم چه نیرویی به من میدادند ...
فقط عروسکی شده بودم که یا بهش میخندیدند یا بازی اش میدادند ...
اصلا بازی هم که میخوردم ، لذت میبردم ...

تنفری نداشتم از او ولی دیگر فرقی هم نمیکرد ، اینکه خاکش خیس باشد یا نه ...
برای من که مُرده بود و اصلا صدایش به روی خاک نمی آمد ...
نمیدانم که هنوز هم سری به خودش میزند و خودش را خیس میکند یا نه ...
آخر این آخری ها ، از استرس ِ بودن در کنارم ، تکرر ادرار گرفته بود ...
شبها خوابش نمیگرفت ، اگرهم میخوابید کابوس هایش تمامی نداشت و جایش را خیس میکرد و فقط دوست داشت که من تمیزش کنم ...

ولی هر چه بود ، او دیگر مُرده بود ...
زیر خروارها خاک بود و نیازی نبود دیگر از خیس کردن هایش خجالت بکشد ...

اصلا نفهمیدم آخر سر،دفنش کردند یا نه ؟؟!!
اصلا مگر حتما باید آدمها بمیرند تا مُرده حساب شوند و دفن شوند ...
میدانم که اگر بمیرند حتما باید دفن شوند ولی چرا گاهی خودمان دیگران را میکُشیم و دفنشان نمیکنیم ؟؟!!

اصلا دفن شدن ، جزای ِ کسانی است که برایمان میمیرند ...
جزای ِ ترسوها و بُزدل هاست ...
جزای ِ ضعیف ها و بازنده ها ...
ضعیف ها باید بمیرند و دفن شوند، چون بودنشان مارا هم ضعیف میکند ...
آنها به راحتی مرگ را قبول و کم کم به آن عادت میکنند ...

یادش بخیر ... هر چند وقت یکبار می آمد و حالم را میپرسید و به عکسهایمان خیره میشد ...
من هم برای بازگشت ِ خاطرات ِ آخرین روزهایمان ، خاکش را خیس میکنم ...
...
...
...
...
...

_ سالگرد _
قسمتی از _ رمان سیاه _
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : AbreSiah.blog.ir

...
...
...
...
...

 _ تئوری زمستان _


زمستان عجیبی بود...
آسمان که تاریک می شد مه می آمد پایین و قرص کامل ِماه هرشب، کامل و کدر بود ...
سپیدی اش روبروی پنجره بود و نورش به داخل ِ انبار میزد و انگار به من و زندگی ام خیره میشد و مسخره ام میکرد.
به دورغگویی هایش عادت کرده بودم.چون سایه های نرده های حیاط مثل ِ زندان می افتاد و من هیچ وقت زندانی نبودم.
بعضی از شب ها سرش داد میزدم.میرفت و این چیزها سرش نمیشد و باز فردا با همان رنگش می آمد نگاهم میکرد.
گاهی قرص ِ ماه بود و گاهی چشم های آن زن ِ مطلقه که پشت شیشه های انبار نگاهم میکرد...
نگاهش سرد بود و سپیدی ِ چشم هایش بعد از چند دقیقه از سرما رگه های قرمز رنگ به خودش میگرفت.صدای نفس نفس زدن هایش از لابه لای ِ درز پنجره که سوز می آمد شنیده میشد و گرمای تنفس اش،چهره اش را گهگاه مات و ابری میکرد و ناگهان صاف میشد.

درست مثل ِآسمان و ماه که با ابرها دائم در جنگ ِ "" دیده شدن "" بودند.

برف ها ناگهان از روی شاخه ها میریختند و سکوت ِ وحشتناک و آرامبخش ِ شب را به طرز مرگ آوری در هم می شکستند.میخواستند کینه های سرد بودنشان را روی سر کسی خراب کنند که به آنها زل زده است.

شبانه،روی سقف راه میرفت و کم کم که به داخل ِ حیاط قدم میگذاشت،قدم هایش محکم تر میشد.
آرام از روی یخ ها،آرام عبور میکرد.
صدای خش خش شکسته شدنِ یخ ها غرور ِ برگ های پاییزیی بود که زیرشان مبحوس بودند و استخوان هایشان در حالت ِ بیحسی میشکست.خود را فدا میکردند که که برگ ها درد نکشند.

درب را باز میکرد و بیرون را نگاهی می انداخت و آرام از خانه بیرون میرفت.
هر وقت که میرفت ، بی امان صدای ناله هایش را میشنیدم.حتما آنقدر بلند و تاثیر گذار بود که کائنات ، اصواتش را با خودشان به انبار می آوردند و مغز من را با آن منهدم میکردند .............

...
...
...
...
...

_ تئوری زمستان _
قسمتی از _ رمانِ سیاه _

عکس : تئوری ِ زمستان ( خودم + PS cs6 )
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : ABReSIAH.blog.ir

...
...
...
...
...

 _ تئوری پاییز _


صدای کفش های پاشنه بلند ِ آن زن ِ مطلقه دیگر نمی آمد و پاییز تمام شد.

...

فرقی نمیکرد برایم که اسم ِ فصلش را بگویند پاییز یا هر چیز دیگری.فرقی نمیکرد کجا زندگی کنم.زیر زمین ِ خانه ی آن مطلقه ، مخروبه ی نرسیده به روستا، یا کلبه ی چوبی ام.

هر کجا که من بودم ، یا پاییز بود یا پاییز را می آوردم.

من با خورشید سر ِ جنگ داشتم.بالا که می آمد ، پرده های مغزم را آزار میداد و پرده های کلبه را آویزان میکرد.همیشه لباس گرم میپوشیدم و تمام سال را به خود دروغ میگفتم که " پاییز " است.

عطر ِ فصل های دیگر و رنگ هایشان آزارم میداد.تنها منتظر رسیدن ِ بوی نمناکِ برگ ها بودم که با عطر ِ سرخ رنگ ِ آن مطلقه ، موقع رد شدنش از حیاط ترکیب شود.

شب ها،برگ های خیس شده را از توی تشت آب برمیداشتم و خاک رس روی آنها میریختم و روی زمین پهن میکردم و عطر سرخ رنگش را به لباسم میزدم و دراز میکشیدم تا دوباره زنده شوم.

""" انگار که نُـه ماه ، جنازه ام را در سردخانه نگه میدارم تا بوی تعفن اش بلند نشود و مردم را نیازارد """

وقتی پاییز بود ، از پنجره ی آن دخمه ی سرد،چشم های رهگذران را نگاه میکردم و لذت میبردم از ترسی که در چشمانشان بود.

""" انگار که مُجرم ترین موجود ِهستی ، پاییز است و برگ های نمناکش"""

می هراسند...

میگفتند بوی رفتن میدهد.حتی در تنها ترین روزهایشان.

بوی از دست دادن میدهد.حتی در نداشتنِ هیچ هایشان.

یاد جدایی از وابستگی هایشان می افتادند.

یاد حماقت هایشان در دلبستن و اعتماد به هرزه ها.

از دست دادن و رفتن ِ دیگرانشان که مُضحِک و خنده دار بود برایم. مخصوصا دیدن ِ آن چشم های سرخ شده و خیس و بُهت زده ، مثل ِ همه ی آدمهای دیگر که در حسرت ِ یک شب ِ شهوت انگیز ِ جدید هستند.

این پاییز ِ دوست داشتنی ِ من ، برایشان جهنم بود و زجر آور .استخوان هایشان را خُرد میکرد،افکارشان را تکه تکه ،احساسشان را تخمیر.

چقدر تکراری بودند این احساسات ِ خزعبل ِ انسانی ...

شبانه تا صبح ، جان میکندم روی تختم ، تا زخم های بسترم ناآگاه خوب نشوند و من از خودم دور نشوم.نمیخواستم حتی ثابت کنم که پاییز ، رفتن ِ زخم های بستر را برایم داشت.

شاید پاهایم را برای فرار از دست دادم ، اما من همچنان همبستر با زخم های بسترم ماندم.

کاش این پاییز ِ ملتهب و خسته از رنگ های خشک و مرگ زده،زود بازگردد.

9 ماه زمان زیادیست برای بازگشت ِ حسی که فقط 3 ماه حقیقت دارد.

برای باردار ماندن ِ مغز و زایمان ِ جنین مُرده اش...

خودم سخت فهمیده بودم که پاییز،

""" اورگاسمِ لـَجـِزِ درختان ِ یائسه ی زمین است """

ترسی ندارد ...

تنهایی اش درک نشدنی است ، مگر پاییز باشی...

آه.

وان ِ یخ آماده است برای گذراندن ِ امشب تا صبح ، که گرد سوز خاموش شود.

باید قبل از بیدار شدن ِ آن مُطلقه بیدار شوم ...

...

...

...

...

...

_ تئوری پاییز _

قسمتی از _ رمان سیاه _

عکس : تئوری ِ پاییز _ لحظه های ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )

...

...

...

...

...

_   استفراغ ِ درون  _


زن مهربان و پاکی بود و به جنازه ی کثیف ِ من ، زیرِ اتاق ِ خوابشان، یک اتاق ،که اتاق هم نبود و انباری ِ مازاد زندگی و زباله های خوراکیشان بود ، جای داده بود.


بوی رطوبت و چکه های آبی که از لوله های مستراحشان به داخل انبار میچکید ، لحظه ها چشمم را به خودش مسدود میکرد و وجودم را محکوم به دیدن ِ صحنه های نکبت باری میکرد که گاهی احساس میکردم کیسه های زباله شان، از ته وجود برایم اشک میریزند ...


 کم کم دیدن ِ صحنه های جندش آورش برایم مثل دیدن ِ روزمره ی آدم های جندش آور ، عادی شده بود... شب ها لابه لایه ی بشکه های نفت ِ زمستانی و گونی های نان خشک و دبه های شکسته و زباله های زندگی اش میخوابیدم.


" نیمه های ِ شب گاهی از خواب میپریدم و فکر میکردم که نکند من هم زباله ای باشم از جنس انسان ؟؟!!

من برای چه خلق شده ام؟اینجا چه میکنم ، چه میخواهم؟ "

لباس های کهنه و پاره ام ، بوی بدنم ، موهای ِ چسبیده به هم ، خیسیِ جمع شدگی ادراری که گوشه ی انبار بود، همه و همه اش نشان از این بود که من هم یک زباله هستم ...


این بار ، اولین باری بود که به حرف های خودم ایمان آورده بودم و میگفتم : """ او که مرا مثل زباله از زندگی اش بیرون کرد،حتما من را مثل تکه زباله های فاسد میدیده است """


هنوز نفهمیده بودم که چرا روز به روز زباله هایش را در این انبار میریخت و بیرون از خانه اش دفن نمیکرد ... انگار زباله هایش با ارزش بودند و آنهارا برای من میاورد که غذایم را از داخلش پیدا کنم و کم کم با همانها ، من را زیر خرواری از زباله دفن کند.همانند گوری که در زباله ها کنده شده است و حتما کرم هایش که بدنم را خواهند خورد با کرم های درون قبر خاکی متفاوت خواهند بود ....


آن زن را دوبار در روز میدیدم ...

از لای ِ پنجره ی انبار ، که از گوشه اش رو به حیاطشان دید ِ کوچکی داشت پاهایش را موقع رفتن میدیم ...

""""" زن بسیار خوب و مهربانی بود ... پاک بود ...به ملاقاتم که می آمد رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """""

شوهرش فقط ماهی یک شب به خانه می آمد و با سر وصدایشان آسایش را تا صبح از من و از همه ی وجودم میگرفت ...

آمدنش با دعوا و عربده کشی ِ مرد و جیغ های پر حرص و سلیطه بازی های زن شروع میشد تا شب که صدای تهوع آورِ کوبیده شدن ِ پایه های تخت خوابشان به کف ِ اتاق خواب و سقف ِ لانه ی من و صدای ِ نخراشیده و شهوت زده ی مرد و جیغ های پی در پی زن که حاصل از تجاوز شبانه بود و مجبور بودم تا صبح چندین بار به صدای ارضا شدن هایشان گوش کنم ... گوش میکردم و ناخداگاه استفراغ میکردم ... کف ِ انبار را کثیف میکردم و باز خودم را جمع میکردم و تکه ای نان خشک و آب جمع شده روی درب بشکه ها را میخوردم و باز بعد از هر بار ارضا شدنشان ناخداگاه استفراغ میکردم و برای تحملِ درد ناشی از استفراغ ها،تنها به فایده اش که هضم شدن ِ زجه های دلخراش زن بود فکر میکردم ...

""""" صدایشان از وجودم خارج نمیشد و تا 27 روز ِ بعد که دوباره شوهرش به خانه بیاید آزارم میداد و گاهی نیمه شب از خواب میپریدم و عربده های شوهر و صدای ناله های زن را تکرار میکردم تا خوابم ببرد """""

""""" زن ِ بسیار خوب و مهربانی بود ، پاک بود ... رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """"

تا اینکه روزی با پاهای لرزان از اینکه از حرف هایم ناراحت شود به او گفتم ، شوهرت مرد خوبی است ؟نه؟

گفت او شوهرم نیست و من مطلقه هستم و سالها پیش از هم جدا شده ایم و هم اکنون با فاحشه هایِ کرایه ای اش زندگی میکند و گاهی که وجود ِ حیوانی اش شهوت ِ جوانی اش را میطلبد به زور می آید اینجا و از پس ِمن ، بر می آید ...

من ...

زبانم ...

بند ...

آمد ...

بند ...

آمد ...

بند آمد ...

ذهنم مثل روده ی بزرگم کار میکرد ،برای بازسازی زمانی که آن خوک کثیف روی این زن معصوم خوابیده است ...

نا خودآگاه همه ی افکارم را بالا آوردم و نباتی که آن زن مطلقه برایم درست کرد ، حالم را بهتر کرد...

آن زن مطلقه ...

آن زن مطلقه ...

مطلقه ...

مُ ...

طـَ ...

لِ ...

قِه ...

چشم هایم را که باز کردم دیگر نتوانستم صورتش را نبینم ...

آه چه صورت زیبا و کشیده ای داشت ...

سینه های برآمده و قدی بلند با موهای فرخورده و قهوه ای روشن ...

چشم هایی همرنگ موهایش ، روشن ... لبهایی سرخ ... چشم های سرمه کشیده و گونه های ِ گل انداخته ... چیده شده روی ِآن پوست ِزیبای ِسپید رنگش که برف زمستانی به آن لبخند میزد ...

زیبایی اش خدادی بود و نمیشد از دیدنش چشم هایم را برگردانم ...

لبخندی پرطمع به لب داشتم که حاصل از " مغز ِ هرزه و مردانه ام " بود..!!

حالت ِ اضطراب و بُهت وجودم را شکار کرده بود که این فرشته ی زمینی که فقط برای همخوابگی آفریده شده است را این همه مدت ندیدم ...

افسوس میخوردم و میگفتم " آه ندیدمت "...

" آه ندیدم" ...

آه که میتوانستم هم خوابه ی این زن شوم و نشدم ... آه نشدم ...

اخم هایم ناگهان از هم باز شد و دیدم آن خوک ِکثیف " مَن " هستم که میخواهم روی این زن ...

""""""" اگر قبلا شک داشتم،اکنون دیگر میدانستم و اعتقاد داشتم که من از نسل ِ حرامزاده ی " آدمی " هستم که سیب را کـَـند ،تا به میزان ِ ارزش ِ آن ، با " حوا " همبستر شود ... """""""

سرگیجه ام دوباره آمد ... به عکس ِ خودم داخل شیشه های چرک ِ انبار نگاه میکردم و استفراغ میکردم ...

...

...

...

...

...

قسمتی از _ رمان سیاه _

طرح : استفراغ ِ درون _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...

...

...

...

...

_ ارتقاع روح _

| ابر سیاه | ۰ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد

بالاخره همه چیز تمام شد و من برگشتم خانه و دراز کشیدم روی ِ پناه ِ همیشگی ام ، ملحفه ی سپیدی که رویش سپید بود و زیرش از دوده های سیگارهای شبانه ، " سیاه " ...

صدای خش خش ِ قرصی که به سختی از بسته اش بیرون می آمد و لبه های تیز ِ بسته اش ، همبازی لب هام میشد و با کشیده شدنش روی دهانم ، " سرخ " رنگ...

روی تخت ِ سردم،فکر میکردم که باید حتما حتما یک روز تشکر کنم ازهمه شان ...
باورم نمیشد ...بعد از اخراج از آسایشگاه ، لذت ِ نوشیدن ِ یک لیوان ِ آب ِ " آبی " ...

باید حتما میرفتم به ملاقات ِ همه شان و تشکر میکردم ...

از تمام آنهایی که باعث شدند من روز به روز بیمار تر بشم و خودم رو بیشتر بشناسم...
بیماریی که ذهنم رو به اجبار ، دچارش کردند ، تنها از من آدمی ساخت که افکار و ذهنیاتم ، به طرز عجیبی همان چیزی شده بود که میخواستم ...

واقعا آن چیزی شده بودم که میخواستم ، و همچنان آنها " نقش ِ " آنچیزی را که میخواستند بشوند را بازی میکردند ....

حال،میتوانستم با یک سرنگ و مقداری جوهر، یک کاغذ را به اورگاسم ابدی برسانم ...

به سقف نگاه میکردم و میخندیدم از اینکه نمیدانستند ، قبل از اینکه من رو با لجنزار ِ انسانیتشان آشنا کنند ، روحم را ارتقاع داده بودند ...
...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

_ ارتداد _

| ابر سیاه | ۱ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد


من یک طرف ... شهر یک طرف ...
آری ...
طَرد شدن را دوست دارم ...
بوی ِ آرامش میدهد و سکوت ...

...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

_ یک نگاه عاشقانه _

از جلوی ِ ما رد شد ...

چهره اش کاملا معصوم بود ...

همسفرم ، نگاهش کرد و بهش خیره شد ...

بعد از چند ثانیه خیره شدن ، گفت " من عاشقش شده ام ، خیلی زیباست "
برویم کنارش بنشینیم ... " نگاهش کن چه زیباست ... من عاشقش شده ام "

تا به حال همچنین حالتی در چهره ی بهترین همسفرم ندیده بودم ...
حس عجیبی بود ...
او واقعا عاشق شده بود ...
همه ی علائم را داشت ...
" نگاه عاشقانه اش ،سرشار از احساس "
صدایش میلرزید ...
رگ های صورتش سرخ شده بود و قلبش سریع تر میزد ...
نگرانی عجیبی در نگاهش بود ...
دست های سرد و بی تعادل بود ...

هنگام ِ تعریف ِ معشوقه اش ، خنده ی شیرینش ، صورت چاق و چله اش را میگرفت ...
پاکی ِ عجیبی در نگاهش بود ...
بُغضی که گلویش را فشار میداد را با همه ی وجودم حس میکردم ...
انگار دستهای ِ بغضش گلوی من را می فشرد ...

اگر معشوقه اش ، می فهمید ، این احساسی را که من از او می فهمیدم ، با تمام وجودش محو او میشد ...

_
وااای عجب زیباست ... اگر بتوانم او را از آن ِ خودم کُنَمَش ، اوضاع رو به راه میشود و میتوانم سکس خوبی داشته باشم ... هر شب ... و یک مدت طولانی ...
بدنش را نگاه کن ... عجب پاهایی دارد ... حتما خیلی هم طعم خوبی دارد ... چشمهایش زیباست ... میتوانم موقع سکس به چشماش نگاه کنم و لذت ببرم ...
_

سرم گیج میرفت ...
بیماری ام عود کرد و باز تهوع همیشگی سراغم آمد و بین بیهوشی می شنیدم که این جمله ها از دهان ِ همان آدمی بیرون می آمد که عاشقش بود ...

به ثانیه ای نشد که چهره ی مظلومش را ، کیسه ی استفراغ ِ ریخته شده داخل سطل زباله ای حس میکردم ...
بوی تعفنش ، غیر قابل تحمل بود ...

مثل احمق ها ، داخل ِوسایلم ، دنبال ِ قرص هایم میگشتم ...
قرص هایم روی زمین ریخته شده بود و زیر پاهایم صدای خُرد شدنشان می آمد و من هنوز دنبالشان ، داخل ِکیفم میگشتم ...

دستهای چرکش را که می دیدم ، استرسم بیشتر می شد ...
گاهی بین ِ نگاه هایی که به او میکردم ، لحظه ای به اغما میرفتم ...

_
عاشقش شده ام ... برویم طرف ِ او ...
_

عشق که از دهانش بیرون آمد ، من خودم را روی زمین تخلیه کردم ...
آب دهانم خشک شده بود ... صورتم سفید ... معشوقه اش نگاهم میکرد ...
لحظه به لحظه ، بدنم سرد تر میشد ...
خودمان را مثل حیوانات ِ شهوت زده ای می دیدم که برای جفت گیری و نوشخوار بیرون آمده بودیم ...
با مالیدن ِ چشم هایم هم هیچ چیز تغییری نکرد و هیچ چیز خواب نبود ...
درگیر نگاهش به معشوقه اش شدم ، حرف هایش تا سالها از مسیر ذهنم عبور میکرد...

چگونه میتوانستم باز به نگاه های عاشقانه ، به دستهایی که از عشق میلرزند ، به صدایی که بغض کُندش کرده است ایمان داشته باشم ...

آه که شهوت ، با صدا و چشم ها و دست هایت چه میکند که همه ی وجودت را به دروغ گویی وا میدارد.

...
...
...
...
...

_ یک نگاه عاشقانه _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : نگاه عاشقانه _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...


_ یک جمعه صبح _

وقتی ازدواج کردم ، تازه فهمیدم مزه ی اصلی ِ زندگی چیه ...
همین که مجبوری به سختی ، صبح زود از خواب پاشی و بشینی پای ِ صبحونه ای که عشقت برات درست میکرد و بهش لبخند بزنی و با یه بوسه ، روز رو آغاز کنی ...

وقتی وسط روز میرسه و میبینی رفتی توو خیابون و داری با یه مشت آدمه دیوونه ی وحشی سر و کله میزنی ، تازه میفهمی جون کندن یعنی چی و این 24 سالی که مجردی زندگی کردی ، خاله بازی بوده ...
خیلی خوبه ...
وقتی بین ِ کارم ،بهم زنگ میزنه و میپُرسه " عزیزم حالت خوبه ؟ " ، انگار همه ی دنیا برمیگرده و خستگی از همه ی وجودم میره و یادم میره توو این چندسال ، آدما چه بلایی سره من اوردن ...

خیلی خوبه وقتی که ...
میرسم خونه و خرید های ِ روزانه رو دستم سنگینی میکنه و نبودنش " محکم بغلم میکنه "

شب شده ...
عشقم بارداره ...
دخترمون داره به دنیا میاد ...
واس همین دیگه نمیتونیم شبا خیلی کارا رو انجام بدیم ...
مخصوصا آخر هفته ها که کسی نیستش ...

به جاش جمعه صبح ها ، براش یه دسته گــُل سپید رنگ میخرم و با یه بطری آب ...
میرم دیدنش ...
به یاد روزایی که میرفتم پیشش و خیلی دوست داشت براش گل بخرم و نمیتونستم ...
یعنی نمیشد ...
یادمه اولین دست ِ گلی که براش گرفتم مدت ها توو اتاقش بود و خشک شده بود ...
...
آخ ! باید سریع چیزایی که براش خریدم رو بهش بدم و برم ...
ممکنه بچه مون بیدار بشه ...
یا کسی ما رو با هم ببینه ...

اَه ! باز چه زود شنبه شد ...
" ساعت های خائن ، اجازه نمیدن عشق بازیمون تموم بشه ..."

...
...
...
...
...

_ یک جمعه صبح _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : جمعه صبح _ از گالری جنین ( خودم + مداد + جوهر + زغال + کاغذ کاهی A4 )

...
...
...
...
...

_ فال _

| ابر سیاه | ۱ نظر

فال


نشسته بودم توو پارک و با چشمهای خواب آلود داشتم فواره آب و نگاه میکردم و اسید شده بودم روو موزیکای آناتما و داشتم با دپرسیوش حال میکردم که یه هویی یه بچه کوچولو 4،5 ساله پرید جلوم با خستگی که توو صورتش بود ، گفت :

عمو یه فال بخر

گفتم : دمتگرم

دوباره گفت : عمو یه فال بخر

گفتم : ممنون
دوباره گفت : عمو یه فال بخر
گفتم : چش مایی
دوباره گفت : عمو یه فال بخر
گفتم : نوکرتم
دوباره گفت : عمو یه فال بخر
گفتم : آقایی
دوباره گفت : عمو یه فال بخر
گفتم : فدات بشم من
دوباره گفت : عمو یه فال بخر
گفتم : عزیز دلم نمیخرم ازت ... قربونت برم من ... چه صدایی داری ...

گفتش : خب چی میشه یه فال بخری ...
گفتم : آخه سری قبلی ازت یه فال خریدم خراب بود ، کار نکرد که هیچ ، برعکس کار کرد زندگیم خراب شد ...
گفت : فالای من همشون سالمن ... تو بلد نیستی درست زندگی کنی ... !
طفلی با ناراحتی خیلی زیادی توو چشمام نگاه کرد و دوید و رفت ...
...
...
اولش نفهمیدم چی گفت ولی رسیدم خونه فهمیدم راست میگفت یه ذره بچه ...
...
...
...
...
...

_ فال _
قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : از گالری عکس های ثبت شده ی یک مرتد ( خودم + PS sc6 )
عکاس : یک دوست

...
...
...
...
...