بالاخره
همه چیز تمام شد و من برگشتم خانه و دراز کشیدم روی ِ پناه ِ همیشگی ام ،
ملحفه ی سپیدی که رویش سپید بود و زیرش از دوده های سیگارهای شبانه ، "
سیاه " ...
صدای خش خش ِ قرصی که به سختی از بسته اش بیرون می آمد
و لبه های تیز ِ بسته اش ، همبازی لب هام میشد و با کشیده شدنش روی دهانم ،
" سرخ " رنگ...
روی تخت ِ سردم،فکر میکردم که باید حتما حتما یک روز تشکر کنم ازهمه شان ...
باورم نمیشد ...بعد از اخراج از آسایشگاه ، لذت ِ نوشیدن ِ یک لیوان ِ آب ِ " آبی " ...
باید حتما میرفتم ب
ه ملاقات ِ همه شان و تشکر میکردم ...
از تمام آنهایی که باعث شدند من روز به روز بیمار تر بشم و خودم رو بیشتر بشناسم...
بیماریی که ذهنم رو به اجبار ، دچارش کردند ، تنها از من آدمی ساخت که
افکار و ذهنیاتم ، به طرز عجیبی همان چیزی شده بود که میخواستم ...
واقعا آن چیزی شده بودم که میخواستم ، و همچنان آنها " نقش ِ " آنچیزی را که میخواستند بشوند را بازی میکردند ....
حال،میتوانستم با یک سرنگ و مقداری جوهر، یک کاغذ را به اورگاسم ابدی برسانم ...
به سقف نگاه میکردم و میخندیدم از اینکه نمیدانستند ، قبل از اینکه من رو
با لجنزار ِ انسانیتشان آشنا کنند ، روحم را ارتقاع داده بودند ...
...
...
...
...
...
قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم
...
...
...
...
...