نشسته
بودم توو پارک و با چشمهای خواب آلود داشتم فواره آب و نگاه میکردم و اسید
شده بودم روو موزیکای آناتما و داشتم با دپرسیوش حال میکردم که یه هویی یه
بچه کوچولو 4،5 ساله پرید جلوم با خستگی که توو صورتش بود ، گفت :
عمو یه فال بخر
گفتم : دمتگرم
دوباره گفت : عمو یه فال بخر
گفتم : ممنون دوباره گفت : عمو یه فال بخر گفتم : چش مایی دوباره گفت : عمو یه فال بخر گفتم : نوکرتم دوباره گفت : عمو یه فال بخر گفتم : آقایی دوباره گفت : عمو یه فال بخر گفتم : فدات بشم من دوباره گفت : عمو یه فال بخر گفتم : عزیز دلم نمیخرم ازت ... قربونت برم من ... چه صدایی داری ...
گفتش : خب چی میشه یه فال بخری ... گفتم : آخه سری قبلی ازت یه فال خریدم خراب بود ، کار نکرد که هیچ ، برعکس کار کرد زندگیم خراب شد ... گفت : فالای من همشون سالمن ... تو بلد نیستی درست زندگی کنی ... ! طفلی با ناراحتی خیلی زیادی توو چشمام نگاه کرد و دوید و رفت ... ... ... اولش نفهمیدم چی گفت ولی رسیدم خونه فهمیدم راست میگفت یه ذره بچه ... ... ... ... ... ...
_ فال _ قسمتی از _ رمان سیاه _ عکس : از گالری عکس های ثبت شده ی یک مرتد ( خودم + PS sc6 ) عکاس : یک دوست