" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۱۹ مطلب با موضوع «-------------- عکس هایم -------------- :: عکس های خودم» ثبت شده است

_ تئوری لبخند _


انسانها میخواهند که به آنها لبخند بزنی ...
میخواهند که همیشه بهترین برده ی آنها باشی ...
میخواهند که همیشه رضایت آنها را جلب کنی ...
_
_
تا ...
راحت تر بر تو مسلط شوند ...
تا هیچ گاه در مقابل رفتارشان خطری وجود نداشته باشد ...
تا بتوانند هر گاه که خواستند تورا تخریب کنند و هر طور که میخواهند بسازند ...
_
_
اما تو ...
هیچ گاه از خط ِ قرمزهای ِ افکار و عقایدت عبور نکن ...
_
لبخند را در لب هایت خفه کن ، گوش هایت را بگیر ،
و بدون ِ آسیب زدن به آنها ، " تخریبشان " کن ...
...
...
...
...
...
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
بخشی از تئوری _ لبخند _
...
...
...
...
...

_ Without any reason _

| ابر سیاه | ۱ نظر

Without any reason

Proudly ...
Powerful ...
Without any reason ...
JUST ...
Keep some Fu*kin Health to Fu*k The Bit*h WORLD like me,BABY \m/

yeaa \m/
...
...
...
...
...

_ سالگرد _

| ابر سیاه | ۰ نظر

سالگرد


یک سال گذشت ... از رفتنش ...

اینقدر سریع گذشت که هنوز فرصت نکردم حتی صورتم را اصلاح کنم که دیگران با دیدنم ، دلسوزی های احمقانه نکنند ...
انگار همین دیروز بود که لباس های سیاهم را پوشیدم و خودم را برای مراسمش آماده کردم ...
امیدوار بودم حداقل خداوندگارِ من ، او را در آرامش قرار دهد ...
چون او خدایی نداشت ...
یعنی خدا داشت ، ولی ایمانی به او نداشت ...
فقط " میگفت " که دارم ولی ...

سوت ِ بلندی از لوکوموتیو آخر کشیده شد ...
ایستگاهِ آخرم رسید و پیاده شدم ...
ابتدایِ یک بولوار ِ شولوغ ...

انگار همه ی مردم ، زندگی شان را متوقف کرده بودن تا چهره ی درمانده ی من را ببینند ... فکرش را هم نمیکردم که روزی اینقدر دیدنی باشم ...
واقعا چقدر جذاب بودم من ، که این همه آدم ...!!!

جالبتر از آن ، رد پای کسانی دیگر بود که در این ایستگاه،قبل ها پیاده شده بودند...
با عصبانیت پیاده ام کرد ، یا من را به بیرون پرت کرد را،دقیق یادم نیست ...
فقط میخواست که تنها ، تا ایستگاهِ آخر برود ...
فقط خداحافظی ِ خشک ...
بدون ِ اینکه اهمتی بدهد که ممکن است من ...
سره زانوهایم خاکی بود ، خشکی ِ دستهایم باز شده بود و موهایم یکی یکی روی ِ لباسم می افتاد ...
انگار از موهایم گرفته بودند رو روی زمین کشیده بودند از درد ...
قبل از خاکسپاری اش ، دستم را به زور از دستش باز کرد ...
موقع پیاده شدن بهم یک جمله با بغض گفت ...
" ببین ، من میدانم که تو به بهشت میروی، اما ... اما من نمیتوانم باتو بیایم "

حتی دیگر نمیخواست من را ببیند ...
چشمهایش را بسته بود ...
رنگِ پوستش ، سپید تر و سرد تر از همیشه بود ...
خطوط ِ چهره اش را طوری تغییر داده بود که انگار مقصد ِ بعدی اش جهنم است ...
ولی میدانستم جهنم را در کنارِ من حس میکند و بهشت ِ دیگری که بهتر از بهشت ِ ما بود را میخواست و منتظرش بود ...

هوا بسیار سرد بود و اصلا نمی شد فهمید که باید لذت برد یا زجر کشید ...
سیگار های ِ اولم بود که سرما روی دستهایم خشکش میکرد و میکُشت ...
حسابی گیج شده بودم ...
سعی کردم خودم را غرق ِ عطرش کنم و سرم را پایین نگه دارم و نگاهش نکنم و آرام آرام بروم ... دستهایم هنوز بوی ِ دستهایش را میداد ...

سه روز گذشت ... خبری ازش نشد و روز ِ بعدش ، خبر فوتش را خودش برایم آورد و دیگر نفهمیدم چه شد که من اشک میریختم ولی گریه نمیکردم ...
شاید فقط یک بُهت ِ مسخره بود که حالتم را تغییر داده بود ...
شاید فقط چشمهایم عادت کرده بود به ریختن ِ این قطره های بی ارزش و مصنوعی ...

شرایط عوض شد ...
فکر میکرد که با رفتنش از بین میروم ...
"" چون بهش قول داده بودم که رفتنش من را حتما بکــُـشد ... ""
میدانم ...
میدانم که بعضی وقتها شرایط ، آدمها را عوض میکند ...
و بعضی وقتها آدمها ، شرایط را ...
ولی برایم فقط پانزده روز ِ تمام کافی بود برای حرف زدن ِ دیوانه وار، در "میزگردی" با خودم و دیوار...
آخرین نصحیت ِ " دیوار " ، دیوار شدن بود ...
تصویر ِ بیماری های ِ سخت ِ جسمم و افسردگی ِ های ِ خالص ِ روحم در گذشته ، با هم دست به یکی کرده بودند تا مرا مجبور به قبول کردن ِ حرف های ِ " دیوار " کنند " ...

دیوار شدم ...

به اجبار و به نامشروع ، همخواب ِ " شرایط " شدم، کتکش زدم ، بهش تجاوز کردم ، دنیای ِ جدیدم را در درونش آبستن کردم و از او به دنیا آوردم ...
نگذاشتم گستاخی کند ...
به قلاده کشیدمش و به خود ِ واقعی ام برگشتم ...

تا قبل از آن ، بودنش ، من را در سرمای ِ سردخانه نگه داشته بود ...
حتی یادم رفته بود لباس های ِ سیاهم چه نیرویی به من میدادند ...
فقط عروسکی شده بودم که یا بهش میخندیدند یا بازی اش میدادند ...
اصلا بازی هم که میخوردم ، لذت میبردم ...

تنفری نداشتم از او ولی دیگر فرقی هم نمیکرد ، اینکه خاکش خیس باشد یا نه ...
برای من که مُرده بود و اصلا صدایش به روی خاک نمی آمد ...
نمیدانم که هنوز هم سری به خودش میزند و خودش را خیس میکند یا نه ...
آخر این آخری ها ، از استرس ِ بودن در کنارم ، تکرر ادرار گرفته بود ...
شبها خوابش نمیگرفت ، اگرهم میخوابید کابوس هایش تمامی نداشت و جایش را خیس میکرد و فقط دوست داشت که من تمیزش کنم ...

ولی هر چه بود ، او دیگر مُرده بود ...
زیر خروارها خاک بود و نیازی نبود دیگر از خیس کردن هایش خجالت بکشد ...

اصلا نفهمیدم آخر سر،دفنش کردند یا نه ؟؟!!
اصلا مگر حتما باید آدمها بمیرند تا مُرده حساب شوند و دفن شوند ...
میدانم که اگر بمیرند حتما باید دفن شوند ولی چرا گاهی خودمان دیگران را میکُشیم و دفنشان نمیکنیم ؟؟!!

اصلا دفن شدن ، جزای ِ کسانی است که برایمان میمیرند ...
جزای ِ ترسوها و بُزدل هاست ...
جزای ِ ضعیف ها و بازنده ها ...
ضعیف ها باید بمیرند و دفن شوند، چون بودنشان مارا هم ضعیف میکند ...
آنها به راحتی مرگ را قبول و کم کم به آن عادت میکنند ...

یادش بخیر ... هر چند وقت یکبار می آمد و حالم را میپرسید و به عکسهایمان خیره میشد ...
من هم برای بازگشت ِ خاطرات ِ آخرین روزهایمان ، خاکش را خیس میکنم ...
...
...
...
...
...

_ سالگرد _
قسمتی از _ رمان سیاه _
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : AbreSiah.blog.ir

...
...
...
...
...

 _ تئوری زمستان _


زمستان عجیبی بود...
آسمان که تاریک می شد مه می آمد پایین و قرص کامل ِماه هرشب، کامل و کدر بود ...
سپیدی اش روبروی پنجره بود و نورش به داخل ِ انبار میزد و انگار به من و زندگی ام خیره میشد و مسخره ام میکرد.
به دورغگویی هایش عادت کرده بودم.چون سایه های نرده های حیاط مثل ِ زندان می افتاد و من هیچ وقت زندانی نبودم.
بعضی از شب ها سرش داد میزدم.میرفت و این چیزها سرش نمیشد و باز فردا با همان رنگش می آمد نگاهم میکرد.
گاهی قرص ِ ماه بود و گاهی چشم های آن زن ِ مطلقه که پشت شیشه های انبار نگاهم میکرد...
نگاهش سرد بود و سپیدی ِ چشم هایش بعد از چند دقیقه از سرما رگه های قرمز رنگ به خودش میگرفت.صدای نفس نفس زدن هایش از لابه لای ِ درز پنجره که سوز می آمد شنیده میشد و گرمای تنفس اش،چهره اش را گهگاه مات و ابری میکرد و ناگهان صاف میشد.

درست مثل ِآسمان و ماه که با ابرها دائم در جنگ ِ "" دیده شدن "" بودند.

برف ها ناگهان از روی شاخه ها میریختند و سکوت ِ وحشتناک و آرامبخش ِ شب را به طرز مرگ آوری در هم می شکستند.میخواستند کینه های سرد بودنشان را روی سر کسی خراب کنند که به آنها زل زده است.

شبانه،روی سقف راه میرفت و کم کم که به داخل ِ حیاط قدم میگذاشت،قدم هایش محکم تر میشد.
آرام از روی یخ ها،آرام عبور میکرد.
صدای خش خش شکسته شدنِ یخ ها غرور ِ برگ های پاییزیی بود که زیرشان مبحوس بودند و استخوان هایشان در حالت ِ بیحسی میشکست.خود را فدا میکردند که که برگ ها درد نکشند.

درب را باز میکرد و بیرون را نگاهی می انداخت و آرام از خانه بیرون میرفت.
هر وقت که میرفت ، بی امان صدای ناله هایش را میشنیدم.حتما آنقدر بلند و تاثیر گذار بود که کائنات ، اصواتش را با خودشان به انبار می آوردند و مغز من را با آن منهدم میکردند .............

...
...
...
...
...

_ تئوری زمستان _
قسمتی از _ رمانِ سیاه _

عکس : تئوری ِ زمستان ( خودم + PS cs6 )
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : ABReSIAH.blog.ir

...
...
...
...
...

 _ تئوری پاییز _


صدای کفش های پاشنه بلند ِ آن زن ِ مطلقه دیگر نمی آمد و پاییز تمام شد.

...

فرقی نمیکرد برایم که اسم ِ فصلش را بگویند پاییز یا هر چیز دیگری.فرقی نمیکرد کجا زندگی کنم.زیر زمین ِ خانه ی آن مطلقه ، مخروبه ی نرسیده به روستا، یا کلبه ی چوبی ام.

هر کجا که من بودم ، یا پاییز بود یا پاییز را می آوردم.

من با خورشید سر ِ جنگ داشتم.بالا که می آمد ، پرده های مغزم را آزار میداد و پرده های کلبه را آویزان میکرد.همیشه لباس گرم میپوشیدم و تمام سال را به خود دروغ میگفتم که " پاییز " است.

عطر ِ فصل های دیگر و رنگ هایشان آزارم میداد.تنها منتظر رسیدن ِ بوی نمناکِ برگ ها بودم که با عطر ِ سرخ رنگ ِ آن مطلقه ، موقع رد شدنش از حیاط ترکیب شود.

شب ها،برگ های خیس شده را از توی تشت آب برمیداشتم و خاک رس روی آنها میریختم و روی زمین پهن میکردم و عطر سرخ رنگش را به لباسم میزدم و دراز میکشیدم تا دوباره زنده شوم.

""" انگار که نُـه ماه ، جنازه ام را در سردخانه نگه میدارم تا بوی تعفن اش بلند نشود و مردم را نیازارد """

وقتی پاییز بود ، از پنجره ی آن دخمه ی سرد،چشم های رهگذران را نگاه میکردم و لذت میبردم از ترسی که در چشمانشان بود.

""" انگار که مُجرم ترین موجود ِهستی ، پاییز است و برگ های نمناکش"""

می هراسند...

میگفتند بوی رفتن میدهد.حتی در تنها ترین روزهایشان.

بوی از دست دادن میدهد.حتی در نداشتنِ هیچ هایشان.

یاد جدایی از وابستگی هایشان می افتادند.

یاد حماقت هایشان در دلبستن و اعتماد به هرزه ها.

از دست دادن و رفتن ِ دیگرانشان که مُضحِک و خنده دار بود برایم. مخصوصا دیدن ِ آن چشم های سرخ شده و خیس و بُهت زده ، مثل ِ همه ی آدمهای دیگر که در حسرت ِ یک شب ِ شهوت انگیز ِ جدید هستند.

این پاییز ِ دوست داشتنی ِ من ، برایشان جهنم بود و زجر آور .استخوان هایشان را خُرد میکرد،افکارشان را تکه تکه ،احساسشان را تخمیر.

چقدر تکراری بودند این احساسات ِ خزعبل ِ انسانی ...

شبانه تا صبح ، جان میکندم روی تختم ، تا زخم های بسترم ناآگاه خوب نشوند و من از خودم دور نشوم.نمیخواستم حتی ثابت کنم که پاییز ، رفتن ِ زخم های بستر را برایم داشت.

شاید پاهایم را برای فرار از دست دادم ، اما من همچنان همبستر با زخم های بسترم ماندم.

کاش این پاییز ِ ملتهب و خسته از رنگ های خشک و مرگ زده،زود بازگردد.

9 ماه زمان زیادیست برای بازگشت ِ حسی که فقط 3 ماه حقیقت دارد.

برای باردار ماندن ِ مغز و زایمان ِ جنین مُرده اش...

خودم سخت فهمیده بودم که پاییز،

""" اورگاسمِ لـَجـِزِ درختان ِ یائسه ی زمین است """

ترسی ندارد ...

تنهایی اش درک نشدنی است ، مگر پاییز باشی...

آه.

وان ِ یخ آماده است برای گذراندن ِ امشب تا صبح ، که گرد سوز خاموش شود.

باید قبل از بیدار شدن ِ آن مُطلقه بیدار شوم ...

...

...

...

...

...

_ تئوری پاییز _

قسمتی از _ رمان سیاه _

عکس : تئوری ِ پاییز _ لحظه های ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )

...

...

...

...

...

_ ارتقاع روح _

| ابر سیاه | ۰ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد

بالاخره همه چیز تمام شد و من برگشتم خانه و دراز کشیدم روی ِ پناه ِ همیشگی ام ، ملحفه ی سپیدی که رویش سپید بود و زیرش از دوده های سیگارهای شبانه ، " سیاه " ...

صدای خش خش ِ قرصی که به سختی از بسته اش بیرون می آمد و لبه های تیز ِ بسته اش ، همبازی لب هام میشد و با کشیده شدنش روی دهانم ، " سرخ " رنگ...

روی تخت ِ سردم،فکر میکردم که باید حتما حتما یک روز تشکر کنم ازهمه شان ...
باورم نمیشد ...بعد از اخراج از آسایشگاه ، لذت ِ نوشیدن ِ یک لیوان ِ آب ِ " آبی " ...

باید حتما میرفتم به ملاقات ِ همه شان و تشکر میکردم ...

از تمام آنهایی که باعث شدند من روز به روز بیمار تر بشم و خودم رو بیشتر بشناسم...
بیماریی که ذهنم رو به اجبار ، دچارش کردند ، تنها از من آدمی ساخت که افکار و ذهنیاتم ، به طرز عجیبی همان چیزی شده بود که میخواستم ...

واقعا آن چیزی شده بودم که میخواستم ، و همچنان آنها " نقش ِ " آنچیزی را که میخواستند بشوند را بازی میکردند ....

حال،میتوانستم با یک سرنگ و مقداری جوهر، یک کاغذ را به اورگاسم ابدی برسانم ...

به سقف نگاه میکردم و میخندیدم از اینکه نمیدانستند ، قبل از اینکه من رو با لجنزار ِ انسانیتشان آشنا کنند ، روحم را ارتقاع داده بودند ...
...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

_ ارتداد _

| ابر سیاه | ۱ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد


من یک طرف ... شهر یک طرف ...
آری ...
طَرد شدن را دوست دارم ...
بوی ِ آرامش میدهد و سکوت ...

...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

 _ واقعا تا واقعیت _

در واقع ما ها " اصلا " آدم های خاصی نبودیم ...

...

ماها فقط " واقعا " متال گوش میکردیم ...

" واقعا " با موسیقی ، زندگی کردیم ...

" واقعا " هنر ، همه ی زندگیمون بود ، حتی اگه هیچ وقت به جایی نرسیدیم ...

" واقعا " عاشق زیرزمین بودیم و " واقعا " اونجا زندگی کردیم ...

" واقعا " همه ی لباس هامون مشکی بود ...

لباسامون یا بوی ِ نم میداد یا حرارت موتورخونه رنگشو عوض کرده بود ...

" واقعا " بلک متال گوش میکردیم ...

ولی " واقعا " شیطان پرست نبودیم ...

" واقعا " آدم های آرومی بودیم ...

" واقعا " به آدمها کاری نداشتیم و بهشون آزاری نرسونیدم ...

" واقعا " از همه ی آدمها با عقایدی که جامعه بهشون القا کرده متنفر بودیم ...

" واقعا " بر روی عقایدمان متعصب بودیم ...

" واقعا " برای عقایدمون جنگیدیم و خیلی چیزامون رو از دست دادیم ...

" واقعا " کسانی که دوستشان داشتیم را به خاطر عقایدمان از دست دادیم ...

...

" واقعا " جنگیدیم ...

با خانوادمون جنگیدیم ...

با جامعه جنگیدیم ...

با دوستامون ...

با غریبه ها ...

با نگاه ها ، حرف ها و افکار ِ مردم،که علیه مون بود ...

با عقاید ی که آدمها به زور میخواستند توی مغزمون جا کنند...

با اخلاق و رفتار و نوع ِ معاشرت ِ آدمهای ِ عامی ...

با نوع ِ ارتباطات ِ اجتماعی شون ...

با مُد ...

با تهاجم ِ فرهنگیشون ...

و " واقعا " خیلی چیزهارو از دست دادیم ...

ما ها اصلا ژست روشنفکری نداشتیم ...

" واقعا " متنفر بودیم از روشنفکری و روشنفکر نماها ...

ما فقط فرهنگ ِ مخصوص ِ خودمون رو داشتیم ...

ماها واقعا آدمهای خاصی نیستیم ...

فقط یه سری آدمهای " واقعی " بودیم که همون چیزی که " میگفتیم " ، " واقعا " بودیم ...

و " واقعا " همونی هستیم که " واقعا " هستیم ...

خیلی ها " واقعا " ماها رو آزار دادن ...

و " واقعا " خیلی از آرامشمون رو از دست دادیم ...

" واقعا " خیلی از دوستامون یا " افسرده " شدن یا " قرص های اعصاب " رو جایِ شام و نهارشون میخورن ...

ما ها ، اهل تظاهر نبودیم ...

آدم های تقلبی نبودیم ...

هیچ وقت نخواستیم که توو خیابون نگاهمون کنن ...

بهمون بخندن و برچسب هاشونو آماده کنن ...

ما ها واقعا آدمهای خاصی نبودیم ...

چون " واقعا " همونی بودیم که " واقعا " بودیم و جنگیدیم و نخواستیم در مقابل دستوراتِ جامعه ی هزره و افکار کثیف و پوچ ِ مردمِ شهوت زده ی پول و جنسیت ، کمر خم کنیم و زانو بزنیم ...

...

...

ماها واقعا آدم های خاصی نبودیم ...

فقط واقعی بودیم ...

...

...

...

...

...

_ واقعا تا واقعیت _

من و فاحشه های شهرم _ " ابر سیاه "

عکس : خودم + PS cs6

عکاس : یک دوست

...

...

...

...

...


آرایشگاه درون

همه چیز از آنجا آغاز شد که در اتاقی با دیوار های سپید رنگ ، روحم را حس کردم .
فهمیدم ...
فهمیدم درد دارد این دانستنی که انکارش میکنند ...
سخت میگذشت و دیوارهای سپید روز به روز احمقانه تر به نظر میرسیدند ...
انسانها روحم را از من گرفته بودند ، خشک کرده بودند و وصله شده به خودم برگردانده بودند...
.
اختلافاتِ ما اساسی بود ...
آنها به جسمم نگاه میکردند و به من القا میکردند که " تو دیوانه ای " ...
و من به درونم نگاه میکردم تا با چشمهای کثیفشان مواجه نشم ...
اختلالات ِ هورمونی بهانه شان بود ...!
.
به من میگفتند دیوانه !
آیا من دیوانه ام ؟؟
آیا من دیــــوانه ام ؟؟؟؟
.
"" آنها دیوانه بودن ِ من را باور کرده اند فقط به این دلیل که تعدادشان بیشتر است ""
.
روحم را با سرنگ کشیدم ...
کوتاهش کردم ، مرتبش کردم و آن را شستم و جای دستهایشان را پاک کردم ...
خیلی خوشحال بودم ...
وقتی تغییر را حس کردم ، آنها فهمیدند و تنها ، اتاقم را در آسایشگاه عوض کردند ...
.
اکنون ، هنوز هم در همان آسایشگاه هستم ، فقط در اتاقی که به مجازات،دیوارهایش سیاه است ...

...
...
...
...
...

_ آرایشگاهِ درون _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
عکس : خودم + PS cs6

...
...
...
...
...

_ سلام اَمپ _

| ابر سیاه | ۰ نظر


من و امپ

از خیابون های شولوغ میرسم خونه ...
توو فکره اینکه چند ساعت دیگه بیشتر نمونده ...
بالاخره چراغهای خونه دونه دونه خاموش میشن ...
از لای در نگاهی سریع و دیدنه اینکه همه خوابیدن منو از همه چیز بیشتر خوشحال میکنه ...
با یه کبریت ، شمع های روی میز همشون روشن میشن ... و عودِ چوبِ قهوه هم ...
اَمپ on ...
افکت clean ...
ولوم 1 ...
نگاهی به سقف در این فکر که :
" چقدر لذت بخشه وقتی برای رسیدن به یه امپ 15 واتی مجبور باشی چندین ساعت بیشتر در روز کار کنی و بیشتر پولاتو جمع کنی که بتونی با صدای کمِش بدونه اینکه کسی بیدار بشه شبا با یه گیتاره معمولی توو رخت خواب عشق بازی کنی ...
خیلی لذت بخشه وقتی روشنش میذاری و وقتی نصف شب ، توو رخت خواب، تکون میخوری صداشون در میاد ... خیلی میشه باهاش راحت تر خوابید ...
با 150 واتی نمیشه از این شوخیا کرد ...
خلاصه که 15 واتیه عزیز ، به اتاقِ من خوش اومدی /م\
...
...
...
...
...

_ سلام اَمپ _

_ من و فاحشه های شهرم _

عکس : خودم + PS sc6

...
...
...
...
...