همه چیز از آنجا آغاز شد که در اتاقی با دیوار های سپید رنگ ، روحم را حس کردم . فهمیدم ... فهمیدم درد دارد این دانستنی که انکارش میکنند ... سخت میگذشت و دیوارهای سپید روز به روز احمقانه تر به نظر میرسیدند ... انسانها روحم را از من گرفته بودند ، خشک کرده بودند و وصله شده به خودم برگردانده بودند... . اختلافاتِ ما اساسی بود ... آنها به جسمم نگاه میکردند و به من القا میکردند که " تو دیوانه ای " ... و من به درونم نگاه میکردم تا با چشمهای کثیفشان مواجه نشم ... اختلالات ِ هورمونی بهانه شان بود ...! . به من میگفتند دیوانه ! آیا من دیوانه ام ؟؟ آیا من دیــــوانه ام ؟؟؟؟ . "" آنها دیوانه بودن ِ من را باور کرده اند فقط به این دلیل که تعدادشان بیشتر است "" . روحم را با سرنگ کشیدم ... کوتاهش کردم ، مرتبش کردم و آن را شستم و جای دستهایشان را پاک کردم ... خیلی خوشحال بودم ... وقتی تغییر را حس کردم ، آنها فهمیدند و تنها ، اتاقم را در آسایشگاه عوض کردند ... . اکنون ، هنوز هم در همان آسایشگاه هستم ، فقط در اتاقی که به مجازات،دیوارهایش سیاه است ...