" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۴۴ مطلب با موضوع «-------------- نوشته هایم --------------» ثبت شده است

 _ واقعا تا واقعیت _

در واقع ما ها " اصلا " آدم های خاصی نبودیم ...

...

ماها فقط " واقعا " متال گوش میکردیم ...

" واقعا " با موسیقی ، زندگی کردیم ...

" واقعا " هنر ، همه ی زندگیمون بود ، حتی اگه هیچ وقت به جایی نرسیدیم ...

" واقعا " عاشق زیرزمین بودیم و " واقعا " اونجا زندگی کردیم ...

" واقعا " همه ی لباس هامون مشکی بود ...

لباسامون یا بوی ِ نم میداد یا حرارت موتورخونه رنگشو عوض کرده بود ...

" واقعا " بلک متال گوش میکردیم ...

ولی " واقعا " شیطان پرست نبودیم ...

" واقعا " آدم های آرومی بودیم ...

" واقعا " به آدمها کاری نداشتیم و بهشون آزاری نرسونیدم ...

" واقعا " از همه ی آدمها با عقایدی که جامعه بهشون القا کرده متنفر بودیم ...

" واقعا " بر روی عقایدمان متعصب بودیم ...

" واقعا " برای عقایدمون جنگیدیم و خیلی چیزامون رو از دست دادیم ...

" واقعا " کسانی که دوستشان داشتیم را به خاطر عقایدمان از دست دادیم ...

...

" واقعا " جنگیدیم ...

با خانوادمون جنگیدیم ...

با جامعه جنگیدیم ...

با دوستامون ...

با غریبه ها ...

با نگاه ها ، حرف ها و افکار ِ مردم،که علیه مون بود ...

با عقاید ی که آدمها به زور میخواستند توی مغزمون جا کنند...

با اخلاق و رفتار و نوع ِ معاشرت ِ آدمهای ِ عامی ...

با نوع ِ ارتباطات ِ اجتماعی شون ...

با مُد ...

با تهاجم ِ فرهنگیشون ...

و " واقعا " خیلی چیزهارو از دست دادیم ...

ما ها اصلا ژست روشنفکری نداشتیم ...

" واقعا " متنفر بودیم از روشنفکری و روشنفکر نماها ...

ما فقط فرهنگ ِ مخصوص ِ خودمون رو داشتیم ...

ماها واقعا آدمهای خاصی نیستیم ...

فقط یه سری آدمهای " واقعی " بودیم که همون چیزی که " میگفتیم " ، " واقعا " بودیم ...

و " واقعا " همونی هستیم که " واقعا " هستیم ...

خیلی ها " واقعا " ماها رو آزار دادن ...

و " واقعا " خیلی از آرامشمون رو از دست دادیم ...

" واقعا " خیلی از دوستامون یا " افسرده " شدن یا " قرص های اعصاب " رو جایِ شام و نهارشون میخورن ...

ما ها ، اهل تظاهر نبودیم ...

آدم های تقلبی نبودیم ...

هیچ وقت نخواستیم که توو خیابون نگاهمون کنن ...

بهمون بخندن و برچسب هاشونو آماده کنن ...

ما ها واقعا آدمهای خاصی نبودیم ...

چون " واقعا " همونی بودیم که " واقعا " بودیم و جنگیدیم و نخواستیم در مقابل دستوراتِ جامعه ی هزره و افکار کثیف و پوچ ِ مردمِ شهوت زده ی پول و جنسیت ، کمر خم کنیم و زانو بزنیم ...

...

...

ماها واقعا آدم های خاصی نبودیم ...

فقط واقعی بودیم ...

...

...

...

...

...

_ واقعا تا واقعیت _

من و فاحشه های شهرم _ " ابر سیاه "

عکس : خودم + PS cs6

عکاس : یک دوست

...

...

...

...

...

قدیس ِ تنهایی

اکنون زمان ِ پایان ِ توست ...
به تنهایی ِ درونت خیانت کن ...
از حقیقت ِ خودت دور شو ...
تاریکی ِ ات را از بین ببر ...
به انسانها پناه ببر ...
و آلوده ی آنها شو ...
...
هـ َ هـَ هـَ ...
اکنون آزادی را احساس میکنی ؟؟؟
آزادی را احساس کن ...
احساس کن ...
بَرده ی خوش لباس و خوش چهره ...
آنها باعث میشوند تنهایی را حس نکنی ؟؟؟
دیگر تنهایی را حس نمیکنی ؟؟؟
حس نمیکنی ؟؟؟
نه ؟؟؟
نه ؟؟؟

نه ...
آنها فقط باعث میشوند به اجبار به خودت بفهمانی که اکنون تنها نیستی ...
حقیقت چیز دیگریست ...
تنهایی در درونت غوغا میکند و روحت با کثیف شدن در کنار ِ انسانها بی حس شده است و نمیتواند عمق ِ این تنهایی را به تو بفهماند ...

من هم هنوز صدای ِ گریه هایش از گوش هایم عبور میکند ...
که در تاریکی ِ شب ...
با چشمهایی بُهت زده به چشمهایم نگاه میکرد و میگفت ...
" من از تنهایی می ترسم " ...
و آسمان چه زیباست وقتی میخواهی با دیدنش اشک هایت سرازیر نشود ...
و زیباست دیدن ِ خوشحالی ِ آنها که از خودشان فرار میکنند و به انسانها پناه میبرند ...

بگذار انسانها خوشحال باشند ...

تو ، خودت ، مواظب ِ پاکی ات باش ...
تنها راه نجات این است که " به قدیس ِ تنهایی ات ایمان بیاوری " ...
بگذار پناهت باشند کاغذ هایی سیاه میشوند و هرگز تو را آلوده نمی کنند ...
...
...
...
...
...

_ قِدّیس ِ تنهایی _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : کاغذ های ِ مقدس ( خودم + مداد + PS cs6 )

...
...
...
...
...

قوانین ِ درون

دیواره ی تن ِ خود را ، با نیزه های سُربی ِ بپوشان تا انسانها نتوانند به تو نزدیک شوند ...

همچون درخت ها بر خاک ریشه کن ، تا نتوانند مسیر ِ قدم هایت را تغییر دهند ...

و آنها که میخواهند دستانِ تو را بگیرند را با طناب ِ قضاوت های ِ سیاهت ، اعدام کن ...

نگذار به تو نزدیک شوند ...

نگذار زیبایی ِ ات را از تو بگیرند ، تا مجبور شوی ، روزی با حسرت و عذاب زندگی کنی ...

...

مطمئن باش به بهانه ی خروج از بحران ِ تنهایی ات ، آنقدر به تو ضربه میزنند که صدای ِ خُرد شدن ِ جسد ِ سرد ِ درونت را خواهی شنید ...
صبر کن ...
صبر کن ...
به نبودن ِ آنها عادت خواهی کرد ...
...
و مطمئن باش ، نابودی ِ تو از زمانی آغاز خواهد شد که :

" به انسانها اعتماد کنی ،
حصار درونت را باز کنی ،
اسرار ِ خود را بازگو کنی ،
و سیاهی ِ درونت را به بهانه ی ورود ِ آنها پاک کنی "

...
...
...
...
...

_ قوانین ِ درون _
سیاهنامۀ " ابر سیاه "
طرح : قوانین ِ درون ( خودم + ماژیک + PS cs6 )

...
...
...
...
...


جنین مُرده

آلزایمر زودرس گرفتم ...
نمیدانم کی بود که همین روزها برایم متولد شد ...
نمیدانم کی بود که همین روزها متولد شده بود ...
وقتی آمد آن قدر خندیدیم ...
بهشت نزدیک بود و حتی عطرش من را به نهایت اش میبرد ...
خوب میداند ...

میگویند " مواظب خنده های از ته دلت باش ... آنها تنها باعث میشوند که روزی اشک هایت به همان شدت نابینایت کند ... "

رابطه ی ما خیلی خوب بود ...
ما خیلی شبیه هم بودیم ...
دوستش داشتم و عجیب عاشق دست هایش بودم ...
دستهایی که گاهی زیر پلک هایم را خشک میکرد ...

ما خیلی خوب بودیم ...
چون من بودم و او نبود ...
یک قاعده ی عاقلانه و غیر منطقی بود ...

"با اینکه نبود ، ولی همیشه برایم بود و نمیدانم بودنش چگونه بود که همه ی قوانین خلقت را نقض میکرد "

رابطه ی ساده ی ما تنها ، با حاملگی ِ مغز ِ من ، پایان یافت ...
هدیه اش ، جنین مُرده ی شش ماهه ای بود که از درون قلبم هیچگاه متولد نشد ...

روانپزشکم خیلی راحت گفت " قلبت را باید سزارین کنیم ، تا بتوانیم برای همیشه از عفونت یک لخته خون ِ احساسی راحت بشوی "

به هرحال ...
من برای امشبش یک شاخه گل رز سپید خریدم ...
در همان کافه نشستم ... سیگارش را کشیدم ... قهوه ی دست نخورده اش را خوردم ...
کادو اش را که همیشه آرزویش را داشت باز کردم و همه اش را خواندم و تولدش را به صندلی خالی اش تبریک گفتم ...

...
...
...
...
...

_ جَنینِ مُرده _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : جنین ِ مُرده _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...


آرایشگاه درون

همه چیز از آنجا آغاز شد که در اتاقی با دیوار های سپید رنگ ، روحم را حس کردم .
فهمیدم ...
فهمیدم درد دارد این دانستنی که انکارش میکنند ...
سخت میگذشت و دیوارهای سپید روز به روز احمقانه تر به نظر میرسیدند ...
انسانها روحم را از من گرفته بودند ، خشک کرده بودند و وصله شده به خودم برگردانده بودند...
.
اختلافاتِ ما اساسی بود ...
آنها به جسمم نگاه میکردند و به من القا میکردند که " تو دیوانه ای " ...
و من به درونم نگاه میکردم تا با چشمهای کثیفشان مواجه نشم ...
اختلالات ِ هورمونی بهانه شان بود ...!
.
به من میگفتند دیوانه !
آیا من دیوانه ام ؟؟
آیا من دیــــوانه ام ؟؟؟؟
.
"" آنها دیوانه بودن ِ من را باور کرده اند فقط به این دلیل که تعدادشان بیشتر است ""
.
روحم را با سرنگ کشیدم ...
کوتاهش کردم ، مرتبش کردم و آن را شستم و جای دستهایشان را پاک کردم ...
خیلی خوشحال بودم ...
وقتی تغییر را حس کردم ، آنها فهمیدند و تنها ، اتاقم را در آسایشگاه عوض کردند ...
.
اکنون ، هنوز هم در همان آسایشگاه هستم ، فقط در اتاقی که به مجازات،دیوارهایش سیاه است ...

...
...
...
...
...

_ آرایشگاهِ درون _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
عکس : خودم + PS cs6

...
...
...
...
...

_ سطل زباله _

| ابر سیاه | ۰ نظر

سطل زباله

انسانها همیشه فکر میکنند ...

و همیشه خیلی فراتر آنچه فکر میکنن ، بیان میکنند ...

و فقط ، فکر میکنند که آنچه فراتر از فکرشان بیان میکنند ، بهتر است ...

اما نمیدانند ، بیان ِ شان ، نمونه ای از آنچه در ذهنشان است که پرورشش داده اند ...


باور کن اگر میدانستند تمام بدن آنها تنها از یک استخوان تشکیل شده ، هیچ وقت به تو دروغ نمیگفتند ...

اگر میدانستند تمام آنچه را که میخورند دفع میشود ، هیچ وقت حق ِ زنده بودنت را نمیخوردند ...

اگر میدانستند ، تنها با بودن ِ یک استخوان شبیه همان که در بدنشان است ، در گلویشان خواهند مُرد ، جهنم را برایت زندگی نمیکردند ... !

آنها گناهی ندارند و فقط سطحی اند ...

" آنها تنها به سطلی سرشار از کثافت های روز مره فکر میکنند و به دنبال ِ " تو " میگردند تا ، حاصل ِ افکارشان را در مقابلت ، در سطل زباله ای بزرگ تر ، استفراغ کنند "
...
...
...
...
...

_ سطل زباله _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح :
سطل زباله _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ رد پا _

| ابر سیاه | ۰ نظر

ردپادستی برایم تکان داد ...
محو دستهایش شدم ...
با من تصادف کرد ...
از رویم عبور کرد ...
رویش را برگرداند ...
نگاهم کرد و خندید ...
خنده ای از جنس انسانیت ...
محو خنده هایش شدم ...
و دوباره عبور کرد ...
...
بازگشت بالایِ سرم ...
...
...
آرام ، لا به لای زخم هایم را با دستهایش باز کرد ...
عقده های انسانیتش را بر وجودم تخلیه کرد ...
زخم هایم را بست ...
با لبخندی از جنس آرامش ...
رفت ...
...
من در کابوسش ...
خطاب به جسم ِ خاکی ام ...
""" عشقِ من ، گاهی برای ایجادِ تنوع ، دست از احمق بودن بردار """ ...
آنها لایق بخشایش نیستند و تو هنوز ، مشغول عشق بازی با رد پای آنها هستی ...

...
...
...
...
...


_ رد پا _

سیاهنامه ی " ابر سیاه "

طرح : ردِ پا _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...

_ چشم _

| ابر سیاه | ۰ نظر


چشم ها

آغاز تولدِ " جنین ها " ، چشم هاست ...
با چشم ها میبینند ...
و تنها در یک نگاه میتوانند تشخیص بدهند نفرِ بعدی کیست ...
و باز نیمه قلب های خود را ، از از چشمهایشان ، به رخ میکشند ...
و گونه ای نمایش میدهند که انگار تمام وجودشان از احساس مملو شده است ...
..
اما من خیلی چیز ها را میدانم ...
آنها تکه های مغز خود را ، از بینی خود خارج میکنند و به زمین میریزند ...
پاهای ِ خود را دست میگیرند و با جمجمه ای سرشار از سوال ، برای نفوذ به وجودت حرکت میکنند ...
برای من بهتر است که دهانشان را دوخته ببینم ...
صدای تهوع آورشان را دوست ندارم ...
...
حال اگر آنقدر قدرتمند باشی که در مقابلشان بایستی ...
میتوانم به راحتی بگویم ...
آنها با چشم هایشان حمله میکنند و حکومتِ جسم تو را به دست میگیرند ...
...
...
...
...
...


_ چشم _

سیاهنامه ی " ابر سیاه "

طرح : چشم _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...

_ گوش _

| ابر سیاه | ۰ نظر


گوش

کاش میشد ، فقط " گوش " داشت برای شنیدن و هیچ " چشمی " نبود برای " دیدن " ...
تا حقیقتِ انسان ها دیرتر فهمیده میشد ...
نیمه قلب ها ، دیرتر آبستن میشدند ...
و جسم های ناقص دیرتر میمُردند ...
...
...
...
...
...


_ گوش _

سیاهنامه ی " ابر سیاه "

طرح : گوش _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...

_ سلام اَمپ _

| ابر سیاه | ۰ نظر


من و امپ

از خیابون های شولوغ میرسم خونه ...
توو فکره اینکه چند ساعت دیگه بیشتر نمونده ...
بالاخره چراغهای خونه دونه دونه خاموش میشن ...
از لای در نگاهی سریع و دیدنه اینکه همه خوابیدن منو از همه چیز بیشتر خوشحال میکنه ...
با یه کبریت ، شمع های روی میز همشون روشن میشن ... و عودِ چوبِ قهوه هم ...
اَمپ on ...
افکت clean ...
ولوم 1 ...
نگاهی به سقف در این فکر که :
" چقدر لذت بخشه وقتی برای رسیدن به یه امپ 15 واتی مجبور باشی چندین ساعت بیشتر در روز کار کنی و بیشتر پولاتو جمع کنی که بتونی با صدای کمِش بدونه اینکه کسی بیدار بشه شبا با یه گیتاره معمولی توو رخت خواب عشق بازی کنی ...
خیلی لذت بخشه وقتی روشنش میذاری و وقتی نصف شب ، توو رخت خواب، تکون میخوری صداشون در میاد ... خیلی میشه باهاش راحت تر خوابید ...
با 150 واتی نمیشه از این شوخیا کرد ...
خلاصه که 15 واتیه عزیز ، به اتاقِ من خوش اومدی /م\
...
...
...
...
...

_ سلام اَمپ _

_ من و فاحشه های شهرم _

عکس : خودم + PS sc6

...
...
...
...
...