" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۶ مطلب با موضوع «-------------- نوشته هایم -------------- :: من و فاحشه های شهرم» ثبت شده است

 _ رشد ِ فاحشه های کوچک _


ایمان دارم که جامعه هیچ وقت آن چیزی نبوده که میدیدم.همیشه کاملا فرق داشته و همیشه به نگاه ِ مثبتم تکه ای کثافت میچسباند و مغزم را زخمی میکرد.

هنوز چند ساعت،از هشداری که به پدر و مادرِ چنتا از شاگردای دبستانیم بابت " فیلم های پورنی " که داخل مدرسه دست به دست میشد،نگذشته بود.

بعد از کلاسم ، از خیابان همیشگی روو به پایین پیاده می آمدم ...
صدای دوتا دختر رو میشنیدم که مسیر ِطولانی رو پشت سرم میومدن ...

{ یکی از آنها با موبایلش به کسی زنگ زد}

"""" سلام ، خوبی عزیزم؟
ببین صبح مهسا بهم زنگ زد.گفت واسه این چند روز تعطیلات کلید خونه قدیمیشونو گرفته ، امشب خودشو دوست پسرش میرن ، فردا شب هم گفت اگه بخوای ما بریم و یه روز دیگه اشو هم نسرین و دوست پسرش برن.
( که نسرین همون دختره کناریش بود و گفت : کثافت چرا منو گفتی ؟ )

میای عزیزم؟بهش بگم که میایم؟خیلی وقته که .........
باشه پس بهش میگم.فعلا بابای عزیزم """"

داشتم موقع حرف زدنشون به این فکر میکردم که چقدر خوبه آدم از این دوستا داشته باشه.
ولی وقتی برگشتم که یه نیم نگاهی به چهرشون بندازم ، با صحنه ای مواجه شدم که دیگه هیچی نفهمیدم.
به خودم که اومدم دیدم روی یکی از صندلی های سنگی ِ کنار خیابون دراز کشیدم و صاحب یکی از ساندویچی های اون مسیر ، برام آب قند داره هم میزنه و چند نفری هم دورم جمع شدن.

" اونا فقط 2 تا دختر 15 ، 16 ساله با رپوش مدرسه بودن "

خیلی فجیع بود.از سر درد و فشار عصبی چشمام رو بسته بودم و سرم رو با دستهام فشار میدادم.
فکر کنم بیماری ام عود کرده بود چون صبح هم همینطور شده بودم،
وقتی میخواستم " ورود ِ فیلم های پورن به دبستان " رو به مادر پدرهای شاگردام تبریک بگم.
وقتی با عصبانیت بهشون گفتم که امیدوارم " فاحشه های خوبی تربیت کنید که ما هم بتونیم وقتی سن و سالمون بالا رفت استفاده کنیم " دیگـــــــــــــــه نفهمیدم چی شد ........

...
...
...
...
...

_ رشد ِ فاحشه های کوچک _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : تفاوت ِ باور و حقیقت _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

 _ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
15 سالگی ام .. در بهبوهه ی پوچی بودم ... آغاز ِ زندگی ، در معنای ِ خودشناسی ...

16 سالگی ام همراه با روی آوردن به سیاه ترین نوع ِ موسیقی و دست یافتن به عقاید نیمه کاره ای بود ...

ولی با آگاهی ِخانواده ام از آن چیزی که در درون ِ ذهنم میگذشت ، درگیری ها آغاز شد ...
من که کوچک بودم نمیتوانستم حمله هایشان به عقایدم را تحمل کنم ، به ناچار در ظاهر موافق با آنها میشدم ...

موسیقی از من یک جنگجو ساخت ...
و اکنون برای بروز ِ عقایدم ، زمان ِ بیشتری احتیاج داشتم ...

در 18 سالگی ام ، به اوج ِ خاص ترین اعتقاداتم رسیدم ...
اکنون ، خانواده ای در کنارم بود ، که قدم های طرد کردن را بر میداشتند ، و چیزی نداشتند که با آن بتوانند بهتر از خودم ، دیکته هایشان را بگویند.
و دوستان و اطرافیانی ،که با تنفر ، من و عقایدم را تحمل میکردند ...

"""" انگار ، من که برای شکل دادن ِ عقایدم میجنگم ، احمق هستم و آنها که بوی تعفن ِ یک مغز ِ عامی میدهند ، ارزشمند هستند """"

20 سالگی ... زمانی که کاملا به آنچه که اعتقاد داشتم ، ایمان آورده بودم ...
زمانی که هم از خانواده ،هم از دوستانم و هم از جامعه ، به راحتی طرد میشدم .

وقتی انتظاراتشان ، از زانو زدن در مقابل ِ عقاید پوچشان ، بی مقصد میماند ، یک به یک از کنارم میرفتند.

" آنها انتظار داشتند ، عقایدی که بیش از 2 سال برای بدست آوردنش تلاش کرده بودم را کنار بگذارم ، و به عقایدی که آنها بر اساس ِ :
_ القای ِ جامعه ی عامی _
_ نژاد _
_ محل زندگیشان _
_ و نوع نسل ِ مادرزادیشان _ دریافت کرده بودند ، زانو بزنم ...

انسانهایی از نژاد ِ روشنفکری ، برچسب ِ عقب ماندگی و تحجر به من میزدند ...
گرچه " هنرمند " بودند و ژست غربگرایی و آزادی ِ عقاید داشتند...

اطرافیانم ، آنقدر با تحقیر، تحقیر و تحقیر در جمع هایشان ... آنقدر با نگاه هایشان ... آنقدر با حرفهایشان ، به وجود ِ من حمله میکردند تا بتوانند من را زیر سلطه ی مغزهای ِ خالی شان ببرند .
آنها که عطر ِ آزادی به خود میزدند ، ژست ِ شان تشخُص را فریاد میزد ، ولی افسوس که رفتارهایشان ، بوی مُد های ساخته شده ی حیوانی میداد.

و نژادِ سنتی ...
برچسب ِ بی هویتی ، بی غیرتی ، بی خدایی به من میزد ، چون سطح ِ درکشان از مغز ِ یک انسان ، نوع لباسش بود ، نه حقیقتی که در فکرش میگذر ...

وقتی بزرگ شدم فقط به رفتارشان ، میخندیدم ...

"""" و همچنان متنفرم از قشر ِ عامی ِ " روشنفکر " و قشر ِ عامی ِ " سنتی " که فقط مغزهایشان را ، از القای ِ جامعه ی اطرافشان پر کرده اند و ذهنی برای شکل ِ شخصیت و عقاید خود ندارند """

و متنفرم از همه ی شان ...
چون """"" تنها به دنبال ِ سلول های انفرادی و سرد ، برای مغز و دهانم بودند """""

فرق من با آنها این بود که " من عقایدم را خودم به دست آورده بودم و دیگران از جامعه ی اطرافشان ، همانند یک برده ، دستور میگرفتند . """
...
...
...
...
...

_ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : دهانم را ببند _ از گالری ِ " زخم " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...


_ مغز برهنه ، واژنِ روشنفکر _

سلام " واژن " ...

ما در عصری هستیم که برهنگی نماد " روشنفکریست "

نقاشی ِ برهنگی ، عکاسی ِ برهنگی ، فیلم های برهنگی ، پوشش برهنگی ، نوشته های برهنگی و خیلی چیزهای برهنه ی دیگر ...

 

حتی داشتن ِ" مغز ِ برهنه " هم نوعی نماد روشنفکریست ...

جالب است ، گاهی فکر نکردن به حقیقت انسانیت ، هم نوعی " روشنفکریست " ...

 

فکر میکنم ، انسانها در واقع هنگامی که دیگر موضوعی برای ارائه و جذب دیگران ندارند به برهنگی روی می آورند.

 

آنها عاجز و ناتوان هستند ...

خودشان و مغزشان جاذبه ای ندارند ...

نمیتوانند نیازی جدید در درون ِ یک انسان ایجاد کنند و به آن پاسخی دهند ...

برای همین از عادی ترین نیاز ِ انسان " نیاز جنسی اش " سوء استفاده میکنند ، تا انسانها را به سمت ِ خود و افکارشان جذب کنند ...

 

چه حیله ی کُهنه ی " برهنه ای " ...

 

 

اکنون مییبنی که ، چقدر ما انسانهایی با مغزهای بسته و احمق بر روی زمین داریم که هنوز برهنه نشده اند ...

مثل ِ  من ِ احمق ...

 

 

جالب است ، پاسخی که از برهنه ها میشنوم این است که " ما همه ، برهنه به دنیا آمده ایم و این برهنه بودن ، ضد ارزشِ انسانیت نیست "

 

واژن ِ عزیز ، میبینی که چقدر " روشن فکر " ها زیاد هستند ؟؟

 

آنها مغزهای ِ برهنه شان را با جنسیت شان فریاد میزنند و ما آنها را تشویق میکنیم و برایشان دست میزنیم ...

آنها مارا میبینند و باز برهنه تر میشوند ...

 

"""" و ما به همین راحتی میتوانیم هر کسی را برهنه کنیم و یا برهنه نگه داریم ، حتی اگر فاحشه نباشند و پول نخواهند """"

چه حیله ی کثیف و " برهنه ای " ...

 

اکنون پی میبرم که چرا مردم ِ این شهر ، " فاحشه های شهرم " را دوست دارند و آنها را میپرستند ...

به آنها در تمامِ شهر احترام میگذارند و برای دیدنشان هر کاری میکنند و هرجایی میروند ...

و همچنان به تعداد ِ "فاحشه های شهرم " روز به روز افزوده میشود ...

 

 

اما واقعیت ِ تلخ تری اینجاست ...

 

آنهایی که به برهنگی " اعتقاد دارند " در واقع به آن " هیچ اعتقادی ندارند " ...

برای آنکه در جامعه ی " عامی " مورد قبول واقع شوند " برهنه " میشوند ...

و برای آنکه به آنها بگویند " آه ، چقدر تو را دوست داریم " برهنه " میمانند " ...

 

عوام لذت میبرند و به لذت بردنشان " روشنفکری " میگویند ...

 

و فاجعه تر این است ، آنهایی که به برهنگی " اعتقادی ندارند " به راحتی از جامعه " طرد " میشوند ...

 

راستی ...

من هم یک روشنفکر هستم ...

این هم نقاشی ام ... " واژن "

بگو که مرا از جامعه " طرد " نکنند ، لطفا ...

 

با عشق

" ابر سیاه "

 

...

...

...

...

...

 

_ مغز برهنه ، واژنِ روشنفکر _

_ من و فاحشه های شهرم _

طرح : واژنِ روشنفکر _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال )

 

...

...

...

...

...

 _ واقعا تا واقعیت _

در واقع ما ها " اصلا " آدم های خاصی نبودیم ...

...

ماها فقط " واقعا " متال گوش میکردیم ...

" واقعا " با موسیقی ، زندگی کردیم ...

" واقعا " هنر ، همه ی زندگیمون بود ، حتی اگه هیچ وقت به جایی نرسیدیم ...

" واقعا " عاشق زیرزمین بودیم و " واقعا " اونجا زندگی کردیم ...

" واقعا " همه ی لباس هامون مشکی بود ...

لباسامون یا بوی ِ نم میداد یا حرارت موتورخونه رنگشو عوض کرده بود ...

" واقعا " بلک متال گوش میکردیم ...

ولی " واقعا " شیطان پرست نبودیم ...

" واقعا " آدم های آرومی بودیم ...

" واقعا " به آدمها کاری نداشتیم و بهشون آزاری نرسونیدم ...

" واقعا " از همه ی آدمها با عقایدی که جامعه بهشون القا کرده متنفر بودیم ...

" واقعا " بر روی عقایدمان متعصب بودیم ...

" واقعا " برای عقایدمون جنگیدیم و خیلی چیزامون رو از دست دادیم ...

" واقعا " کسانی که دوستشان داشتیم را به خاطر عقایدمان از دست دادیم ...

...

" واقعا " جنگیدیم ...

با خانوادمون جنگیدیم ...

با جامعه جنگیدیم ...

با دوستامون ...

با غریبه ها ...

با نگاه ها ، حرف ها و افکار ِ مردم،که علیه مون بود ...

با عقاید ی که آدمها به زور میخواستند توی مغزمون جا کنند...

با اخلاق و رفتار و نوع ِ معاشرت ِ آدمهای ِ عامی ...

با نوع ِ ارتباطات ِ اجتماعی شون ...

با مُد ...

با تهاجم ِ فرهنگیشون ...

و " واقعا " خیلی چیزهارو از دست دادیم ...

ما ها اصلا ژست روشنفکری نداشتیم ...

" واقعا " متنفر بودیم از روشنفکری و روشنفکر نماها ...

ما فقط فرهنگ ِ مخصوص ِ خودمون رو داشتیم ...

ماها واقعا آدمهای خاصی نیستیم ...

فقط یه سری آدمهای " واقعی " بودیم که همون چیزی که " میگفتیم " ، " واقعا " بودیم ...

و " واقعا " همونی هستیم که " واقعا " هستیم ...

خیلی ها " واقعا " ماها رو آزار دادن ...

و " واقعا " خیلی از آرامشمون رو از دست دادیم ...

" واقعا " خیلی از دوستامون یا " افسرده " شدن یا " قرص های اعصاب " رو جایِ شام و نهارشون میخورن ...

ما ها ، اهل تظاهر نبودیم ...

آدم های تقلبی نبودیم ...

هیچ وقت نخواستیم که توو خیابون نگاهمون کنن ...

بهمون بخندن و برچسب هاشونو آماده کنن ...

ما ها واقعا آدمهای خاصی نبودیم ...

چون " واقعا " همونی بودیم که " واقعا " بودیم و جنگیدیم و نخواستیم در مقابل دستوراتِ جامعه ی هزره و افکار کثیف و پوچ ِ مردمِ شهوت زده ی پول و جنسیت ، کمر خم کنیم و زانو بزنیم ...

...

...

ماها واقعا آدم های خاصی نبودیم ...

فقط واقعی بودیم ...

...

...

...

...

...

_ واقعا تا واقعیت _

من و فاحشه های شهرم _ " ابر سیاه "

عکس : خودم + PS cs6

عکاس : یک دوست

...

...

...

...

...

_ سلام اَمپ _

| ابر سیاه | ۰ نظر


من و امپ

از خیابون های شولوغ میرسم خونه ...
توو فکره اینکه چند ساعت دیگه بیشتر نمونده ...
بالاخره چراغهای خونه دونه دونه خاموش میشن ...
از لای در نگاهی سریع و دیدنه اینکه همه خوابیدن منو از همه چیز بیشتر خوشحال میکنه ...
با یه کبریت ، شمع های روی میز همشون روشن میشن ... و عودِ چوبِ قهوه هم ...
اَمپ on ...
افکت clean ...
ولوم 1 ...
نگاهی به سقف در این فکر که :
" چقدر لذت بخشه وقتی برای رسیدن به یه امپ 15 واتی مجبور باشی چندین ساعت بیشتر در روز کار کنی و بیشتر پولاتو جمع کنی که بتونی با صدای کمِش بدونه اینکه کسی بیدار بشه شبا با یه گیتاره معمولی توو رخت خواب عشق بازی کنی ...
خیلی لذت بخشه وقتی روشنش میذاری و وقتی نصف شب ، توو رخت خواب، تکون میخوری صداشون در میاد ... خیلی میشه باهاش راحت تر خوابید ...
با 150 واتی نمیشه از این شوخیا کرد ...
خلاصه که 15 واتیه عزیز ، به اتاقِ من خوش اومدی /م\
...
...
...
...
...

_ سلام اَمپ _

_ من و فاحشه های شهرم _

عکس : خودم + PS sc6

...
...
...
...
...

_ خانه ی من _

| ابر سیاه | ۰ نظر

خانه ی من


یه زمانی اینقدر خوب بودم ...

اینقدر پاک و سپید بودم ...

که یه اتاقکی رزرو کرده بودن برام ...

آدما نذاشتن ...

لیاقتش نبود توو وجودم ...

حس و حالِ پاکی رو ازم گرفتن ...

جامم دادن به یکی دیگه و پُر کردنش ...

ولی من مطمئنم ...

بالاخره یه روزی جامو پس میگیرم ازشون ...


...

...

...

...

...

...


_ خانه ی من _

من و فاحشه های شهرم

عکس : گلزار شهدای کاشان + PS cs6

عکاس : یک دوست


...

...

...

...

...