" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۳۰ مطلب با موضوع «-------------- عکس هایم --------------» ثبت شده است

_ دفتر زندگی شایدها _


مقدمه : تقدیم به فروغ فرخزاد که افکارش مسیر زندگی ام را تغییر داد ...

زندگی شاید اشکهای نوزادیست پس از تولد ...
زندگی شاید طعم ِ ناشناخته ی علوفه است ...
زندگی شاید رشد کردن با کود شیمیاییست ...
زندگی شاید شناختن انسانیت ، درتاریکیست ...
زندگی شاید کور رنگیست ...
زندگی شاید نفهمیدن ِ فهمیدنی هاست ...
زندگی شاید فهمیدن ِ نفهمی هاست ...
زندگی شاید نا امیدی در تهِ یک باتلاق است ...
زندگی شاید خندیدن به عمق نامعلوم ِ خود است ...
زندگی شاید کشیدن ِ یک جـــــــــــــــــــــــــیغ ِ بلند است ...
زندگی شاید حسِ جمع شدن ِ خلط ِ تلخ، زیر زبان است ...
زندگی شاید لذت ِ دیدن ِ موهای کنده شده لای انگشتانِ دست است ...
زندگی شاید گذراندن ِ لحظه ی پر اضطراب ِ تنهایی با تیغ و وان ِ آب گرم است ...
زندگی شاید لحظه ی سرد خودکشی است ...
زندگی شاید لحظه ی بازگشت ِ خون های معشوقه به رگ هایت است ...

زندگی شاید حس تلخ یک بیمار روانیست ، پس از خودکشی ...
زندگی شاید لذت ِ کشیدن ِ موهایت ، از درد است ...
زندگی شاید از خواب پریدن های شبانه است ...
زندگی شاید ساعت ها خیره به لکه ی روی دیوار است ...
زندگی شاید طعم ِ گس ِ قرص های آرام بخش است ...
زندگی شاید گیج شدن و مست و تاب خوردن بدون ِ الکل است ...
زندگی شاید دیدن ِ رنگ های بال ِ پروانه های باغچه است ...
زندگی شاید احساس رد شدن ِ مورچه ای است ، از روی دست و پایت ...
زندگی شاید حس ِ مهربان ِ پرستاری از یک بیمار روانیست ...
زندگی شاید داشتن ِ حسرت ِ یک نگاه است ...

زندگی شاید این جمله است :
" چقدر سخت است دوستش داشته باشی و نتوانی بگویی "

زندگی شاید لبخندِ سرد ِ هم اتاقی ات است ...
زندگی شاید حس زیبای ِ ترخیص از آسایشگاه است ...

زندگی شاید شنیدن ِ صبحگاهی ِ صدای ِ غار غار ِ کلاغی است ، که بدنبال جلب توجه است ...
زندگی شاید " فروغ ِ" یک لحظه عشق است ...
زندگی شاید لحظه ی خنده دار ِ عاشق شدن است ...
زندگی شاید لحظه ی گرمِ پرستش است ...
زندگی شاید غرق شدن لا به لای ِ موهایش است ...
زندگی شاید سقوط در اعماق وجودش است ...
زندگی شاید ساعتها خیره شدن ، به چشمهایش است ...
زندگی شاید چشیدن ِ طعم ِ تلخ ِ لبهایش پس از کشیدن ِ سیگار است ...
زندگی شاید بوئیدن ِ عطر همیشگی اش است ...
زندگی شاید لگد مال شدن ِ یک گل ِ پژمرده ، زیر پای ِ اوست ...
زندگی شاید احساس ِ لطیف ِ داشتنش است ...
زندگی شاید حس ِغلبه بر شهوت است ...
زندگی شاید پایبندی بر عشق ِ حقیقی ات است ...
زندگی شاید باور نشدن ، باور نشدن و باور نشدن است ...
زندگی شاید ، ناگهان است ، ناگهان است ، ناگهان است ...
زندگی شاید باور ِ """" رابطه ی احمقانه ی انسانیست """" ...

زندگی شاید باز کردن ِ طناب ، از گردنش است ...
زندگی شاید صدای ِ نفس نفس زدن ِ آخرِ اوست ...
زندگی شاید سوگواری یک عروج کرده است ...
زندگی شاید بوی ِ " جنازه های باد کرده " در سردخانه است ...
زندگی شاید شستن ِ مُرده ایست که جنازه اش را کالبد شکافی کرده اند ...
زندگی شاید گریان نشستن ، زیر دوش آب سرد است ...
زندگی شاید خوابیدن ِ یک شب ،کنارش ، در قبرستان است ...
زندگی شاید آتش کشیدن ِ دستنوشته ها، پس از خوانده شدن اش است ...
زندگی شاید خواندن ِ جمله به جمله وصیت نامه اش است ...
زندگی شاید طعم تلخِ اسپرسو ، رویِ صندلی ِ همیشگیست ...
زندگی شاید کشیدن ِ پاکت ِ سیگار ِ تمام نشده اش است ...
زندگی شاید شکسته شدن است و شکستن است ...

زندگی شاید گرسنه خوابیدن روی تکه ای کاغذ است ...
زندگی شاید شنیدن صدای قطره های باران است، وقتی سقف خانه ات چکه میکند ...
زندگی شاید بوی کاه گل است ، بوی خاک رُس ، مثل قبرِ خیس ...
زندگی شاید نقطه ی کور یک سَختیست ، یک مسیر بی شکاف ...
زندگی شاید لحظه ی بیدار ماندن و اشک ریختن تا سپیده است ...
زندگی شاید ساده گذشتن از مرگ ِ یک خاطره ی شیرین است ...
زندگی شاید سلاخی کردن ِ افکارت در مرز بین عشق و نفرت است ...
زندگی شاید فروختن ِ چای داغ ، با موهای بلند و پالتو در زمستان است ...
زندگی شاید کشیدن ِ یک جـــــــــــــــــــــــــیغ ِ بلند است ...
زندگی شاید خودش یک جیغ بلند است ، یک جیغ بلند است ، یک جیغ بلند است ...
زندگی شاید تلخ شدن ِ زیر ِ زبانت است ...
زندگی شاید تلخ شدن است ...
زندگی شاید سنگ شدن است ...
زندگی شاید سخت شدن است ...
زندگی شاید احساس ِ سنگ های رودخانه زیر پای ِ برهنه ات است ...
زندگی شاید ترک کردن ِ سیگار است ...
زندگی شاید نگریستن به نور شمعی است در تاریکی ...
زندگی شاید داشتن ِ یک لحظه حس بی کسی است ...
زندگی شاید احساس ِ یک لحظه سکوت است ...
زندگی شاید لحظه ی دل کندن از این دنیاست،لحظه ی پاک شدن ،بودن و جنگیدن برای ماندن ...

زندگی شاید" خود بودن است " ...

زندگی شاید ، لباس سیاه ، خودکار سیاه ، افکار سیاه و نوشته های سیاه است ...

زندگی شاید """" یک خانه ی سیاه است """"" ...

زندگی شاید " فروغ است " ...

...
...
...
...
...

_ دفتر ِ زندگی شایدها _ " ابر سیاه "_
عکس : لحظه های ثبت شده ی یک حس خوب ( خودم + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ بوف کور _ صادق هدایت _


برای اینکه آبروی آنها نرود ، مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم _
چون این دختر باکره نبود ، این مطلب را هم نمیدانستم _
من اصلا نتوانستم که بدانم _
فقط به من رسانده بودند _
همان شب ِ عروسی وقتی که توی اتاق تنها ماندیم ، من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت و " لخت " نشد _
میگفت " بی نمازم "

...

او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ، نمیدانم !
شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگه داشته بود ، برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند _
آنوقت همه به من تبریک میگفتند و بهم چشمک میزدند و لابد توی دلشان میگفتند " یارو دیشب قلعه رو گرفته " _
و من به روی مبارکم نمی آوردم _
به من میخندیدند _
به خریت من میخندیدند _

...

بعد از آنکه فهمیدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شاید به علت اینکه آخوند چند کلمه ی عربی خوانده بود و اورا تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش می آمد _
و شاید میخواست " آزاد " باشد _

...

او همه ی فاسق هارا به من ترجیح میداد_
میخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربایی را از فاسق های زنم یاد بگیرم ، ولی " جاکش " بدبختی بودم که همه ی احمق ها به ریشم میخندیدند _
اصلا چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم ؟!

""""حالا میدانم آنها را دوست داشت چون بی حیا ، احمق و متعفن بودند """"
""""عشق او اصلا با کثافت و مرگ توام بود """"




------------------------------------------------------------------
نام کتاب : بوف کور

نویسنده : صادق هدایت
سال انتشار : 1315
------------------------------------------------------------------

پ.ن : این کتاب اینقدر حرف تووش هست که اصلا نمیشه به تک تک جمله هاش فکر نکرد.نمشه نخوندش و نمیشه شب های طولانی رو باهاش خوش نگذروند.خیلی قسمتاش ، قسمتهای ِ زندگیمه و بعضی قسمت هاش حقایق زندگیم !

_ ارتقاع روح _

| ابر سیاه | ۰ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد

بالاخره همه چیز تمام شد و من برگشتم خانه و دراز کشیدم روی ِ پناه ِ همیشگی ام ، ملحفه ی سپیدی که رویش سپید بود و زیرش از دوده های سیگارهای شبانه ، " سیاه " ...

صدای خش خش ِ قرصی که به سختی از بسته اش بیرون می آمد و لبه های تیز ِ بسته اش ، همبازی لب هام میشد و با کشیده شدنش روی دهانم ، " سرخ " رنگ...

روی تخت ِ سردم،فکر میکردم که باید حتما حتما یک روز تشکر کنم ازهمه شان ...
باورم نمیشد ...بعد از اخراج از آسایشگاه ، لذت ِ نوشیدن ِ یک لیوان ِ آب ِ " آبی " ...

باید حتما میرفتم به ملاقات ِ همه شان و تشکر میکردم ...

از تمام آنهایی که باعث شدند من روز به روز بیمار تر بشم و خودم رو بیشتر بشناسم...
بیماریی که ذهنم رو به اجبار ، دچارش کردند ، تنها از من آدمی ساخت که افکار و ذهنیاتم ، به طرز عجیبی همان چیزی شده بود که میخواستم ...

واقعا آن چیزی شده بودم که میخواستم ، و همچنان آنها " نقش ِ " آنچیزی را که میخواستند بشوند را بازی میکردند ....

حال،میتوانستم با یک سرنگ و مقداری جوهر، یک کاغذ را به اورگاسم ابدی برسانم ...

به سقف نگاه میکردم و میخندیدم از اینکه نمیدانستند ، قبل از اینکه من رو با لجنزار ِ انسانیتشان آشنا کنند ، روحم را ارتقاع داده بودند ...
...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

_ ارتداد _

| ابر سیاه | ۱ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد


من یک طرف ... شهر یک طرف ...
آری ...
طَرد شدن را دوست دارم ...
بوی ِ آرامش میدهد و سکوت ...

...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

 _ واقعا تا واقعیت _

در واقع ما ها " اصلا " آدم های خاصی نبودیم ...

...

ماها فقط " واقعا " متال گوش میکردیم ...

" واقعا " با موسیقی ، زندگی کردیم ...

" واقعا " هنر ، همه ی زندگیمون بود ، حتی اگه هیچ وقت به جایی نرسیدیم ...

" واقعا " عاشق زیرزمین بودیم و " واقعا " اونجا زندگی کردیم ...

" واقعا " همه ی لباس هامون مشکی بود ...

لباسامون یا بوی ِ نم میداد یا حرارت موتورخونه رنگشو عوض کرده بود ...

" واقعا " بلک متال گوش میکردیم ...

ولی " واقعا " شیطان پرست نبودیم ...

" واقعا " آدم های آرومی بودیم ...

" واقعا " به آدمها کاری نداشتیم و بهشون آزاری نرسونیدم ...

" واقعا " از همه ی آدمها با عقایدی که جامعه بهشون القا کرده متنفر بودیم ...

" واقعا " بر روی عقایدمان متعصب بودیم ...

" واقعا " برای عقایدمون جنگیدیم و خیلی چیزامون رو از دست دادیم ...

" واقعا " کسانی که دوستشان داشتیم را به خاطر عقایدمان از دست دادیم ...

...

" واقعا " جنگیدیم ...

با خانوادمون جنگیدیم ...

با جامعه جنگیدیم ...

با دوستامون ...

با غریبه ها ...

با نگاه ها ، حرف ها و افکار ِ مردم،که علیه مون بود ...

با عقاید ی که آدمها به زور میخواستند توی مغزمون جا کنند...

با اخلاق و رفتار و نوع ِ معاشرت ِ آدمهای ِ عامی ...

با نوع ِ ارتباطات ِ اجتماعی شون ...

با مُد ...

با تهاجم ِ فرهنگیشون ...

و " واقعا " خیلی چیزهارو از دست دادیم ...

ما ها اصلا ژست روشنفکری نداشتیم ...

" واقعا " متنفر بودیم از روشنفکری و روشنفکر نماها ...

ما فقط فرهنگ ِ مخصوص ِ خودمون رو داشتیم ...

ماها واقعا آدمهای خاصی نیستیم ...

فقط یه سری آدمهای " واقعی " بودیم که همون چیزی که " میگفتیم " ، " واقعا " بودیم ...

و " واقعا " همونی هستیم که " واقعا " هستیم ...

خیلی ها " واقعا " ماها رو آزار دادن ...

و " واقعا " خیلی از آرامشمون رو از دست دادیم ...

" واقعا " خیلی از دوستامون یا " افسرده " شدن یا " قرص های اعصاب " رو جایِ شام و نهارشون میخورن ...

ما ها ، اهل تظاهر نبودیم ...

آدم های تقلبی نبودیم ...

هیچ وقت نخواستیم که توو خیابون نگاهمون کنن ...

بهمون بخندن و برچسب هاشونو آماده کنن ...

ما ها واقعا آدمهای خاصی نبودیم ...

چون " واقعا " همونی بودیم که " واقعا " بودیم و جنگیدیم و نخواستیم در مقابل دستوراتِ جامعه ی هزره و افکار کثیف و پوچ ِ مردمِ شهوت زده ی پول و جنسیت ، کمر خم کنیم و زانو بزنیم ...

...

...

ماها واقعا آدم های خاصی نبودیم ...

فقط واقعی بودیم ...

...

...

...

...

...

_ واقعا تا واقعیت _

من و فاحشه های شهرم _ " ابر سیاه "

عکس : خودم + PS cs6

عکاس : یک دوست

...

...

...

...

...


آرایشگاه درون

همه چیز از آنجا آغاز شد که در اتاقی با دیوار های سپید رنگ ، روحم را حس کردم .
فهمیدم ...
فهمیدم درد دارد این دانستنی که انکارش میکنند ...
سخت میگذشت و دیوارهای سپید روز به روز احمقانه تر به نظر میرسیدند ...
انسانها روحم را از من گرفته بودند ، خشک کرده بودند و وصله شده به خودم برگردانده بودند...
.
اختلافاتِ ما اساسی بود ...
آنها به جسمم نگاه میکردند و به من القا میکردند که " تو دیوانه ای " ...
و من به درونم نگاه میکردم تا با چشمهای کثیفشان مواجه نشم ...
اختلالات ِ هورمونی بهانه شان بود ...!
.
به من میگفتند دیوانه !
آیا من دیوانه ام ؟؟
آیا من دیــــوانه ام ؟؟؟؟
.
"" آنها دیوانه بودن ِ من را باور کرده اند فقط به این دلیل که تعدادشان بیشتر است ""
.
روحم را با سرنگ کشیدم ...
کوتاهش کردم ، مرتبش کردم و آن را شستم و جای دستهایشان را پاک کردم ...
خیلی خوشحال بودم ...
وقتی تغییر را حس کردم ، آنها فهمیدند و تنها ، اتاقم را در آسایشگاه عوض کردند ...
.
اکنون ، هنوز هم در همان آسایشگاه هستم ، فقط در اتاقی که به مجازات،دیوارهایش سیاه است ...

...
...
...
...
...

_ آرایشگاهِ درون _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
عکس : خودم + PS cs6

...
...
...
...
...

_ سلام اَمپ _

| ابر سیاه | ۰ نظر


من و امپ

از خیابون های شولوغ میرسم خونه ...
توو فکره اینکه چند ساعت دیگه بیشتر نمونده ...
بالاخره چراغهای خونه دونه دونه خاموش میشن ...
از لای در نگاهی سریع و دیدنه اینکه همه خوابیدن منو از همه چیز بیشتر خوشحال میکنه ...
با یه کبریت ، شمع های روی میز همشون روشن میشن ... و عودِ چوبِ قهوه هم ...
اَمپ on ...
افکت clean ...
ولوم 1 ...
نگاهی به سقف در این فکر که :
" چقدر لذت بخشه وقتی برای رسیدن به یه امپ 15 واتی مجبور باشی چندین ساعت بیشتر در روز کار کنی و بیشتر پولاتو جمع کنی که بتونی با صدای کمِش بدونه اینکه کسی بیدار بشه شبا با یه گیتاره معمولی توو رخت خواب عشق بازی کنی ...
خیلی لذت بخشه وقتی روشنش میذاری و وقتی نصف شب ، توو رخت خواب، تکون میخوری صداشون در میاد ... خیلی میشه باهاش راحت تر خوابید ...
با 150 واتی نمیشه از این شوخیا کرد ...
خلاصه که 15 واتیه عزیز ، به اتاقِ من خوش اومدی /م\
...
...
...
...
...

_ سلام اَمپ _

_ من و فاحشه های شهرم _

عکس : خودم + PS sc6

...
...
...
...
...


ششم خرداد

هدیه ی امسالِ آدمها ...
به مناسبت خلقتِ خداوندی ام ...
آلزایمرِ زودرس ...
به علت مصرف بیش از حدِقرص های آرامبخش ...
میگوید باید ترک کنم ...
میگوید ممکن است برای همیشه به کما بروم ...
اما ...
باور نمیکند که من هنوز برای فراموشی به خوابِ بیشتری احتیاج دارم ...
...
...
...
...
...

_ ششم خردادماه _
سیاه نامه ی "ابر سیاه "
عکس : خودم + PS cs6

...
...
...
...
...


جهنم

ایستگاه آخر ... جهنم ...
با حسی سرشار از حسرت ...
که میتوانست بهتر باشد و نیست ...

یادت می آید که میگفتم :

" مسیری که ایستگاه اولش ، بهشت باشد ، ایستگاه آخرش جایی دیگر است "

و اکنون نه در میانه ی راه ...

در پایان ِ راه ، من پیاده شده ام ...
در ایستگاه آخر ...
جهنم ...
...
...
...
...
...


_ ایستگاه ِ آخر ، جهنم  ِ 

سیاهنامه ی " ابر سیاه "

عکس : خودم + PS cs6

عکاس : یک دوست

...
...
...
...
...

_ شب چهلم _

| ابر سیاه | ۰ نظر


شب چهلم

چهل شب گذشت ...
از شب هایی که باید التماس کنم ، قرص ها و سرنگ های آرامبخش را ...
که اجازه دهند ...
زیرِ نورِ شمع ...
همبستر با سیگاری دیگر ...
ساعتی چشم بر روی هم بگذارم ...
...
...
...
...
...

_ شب چهلم _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
عکس : خودم + PS cs6

...
...
...
...
...