" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

_   استفراغ ِ درون  _


زن مهربان و پاکی بود و به جنازه ی کثیف ِ من ، زیرِ اتاق ِ خوابشان، یک اتاق ،که اتاق هم نبود و انباری ِ مازاد زندگی و زباله های خوراکیشان بود ، جای داده بود.


بوی رطوبت و چکه های آبی که از لوله های مستراحشان به داخل انبار میچکید ، لحظه ها چشمم را به خودش مسدود میکرد و وجودم را محکوم به دیدن ِ صحنه های نکبت باری میکرد که گاهی احساس میکردم کیسه های زباله شان، از ته وجود برایم اشک میریزند ...


 کم کم دیدن ِ صحنه های جندش آورش برایم مثل دیدن ِ روزمره ی آدم های جندش آور ، عادی شده بود... شب ها لابه لایه ی بشکه های نفت ِ زمستانی و گونی های نان خشک و دبه های شکسته و زباله های زندگی اش میخوابیدم.


" نیمه های ِ شب گاهی از خواب میپریدم و فکر میکردم که نکند من هم زباله ای باشم از جنس انسان ؟؟!!

من برای چه خلق شده ام؟اینجا چه میکنم ، چه میخواهم؟ "

لباس های کهنه و پاره ام ، بوی بدنم ، موهای ِ چسبیده به هم ، خیسیِ جمع شدگی ادراری که گوشه ی انبار بود، همه و همه اش نشان از این بود که من هم یک زباله هستم ...


این بار ، اولین باری بود که به حرف های خودم ایمان آورده بودم و میگفتم : """ او که مرا مثل زباله از زندگی اش بیرون کرد،حتما من را مثل تکه زباله های فاسد میدیده است """


هنوز نفهمیده بودم که چرا روز به روز زباله هایش را در این انبار میریخت و بیرون از خانه اش دفن نمیکرد ... انگار زباله هایش با ارزش بودند و آنهارا برای من میاورد که غذایم را از داخلش پیدا کنم و کم کم با همانها ، من را زیر خرواری از زباله دفن کند.همانند گوری که در زباله ها کنده شده است و حتما کرم هایش که بدنم را خواهند خورد با کرم های درون قبر خاکی متفاوت خواهند بود ....


آن زن را دوبار در روز میدیدم ...

از لای ِ پنجره ی انبار ، که از گوشه اش رو به حیاطشان دید ِ کوچکی داشت پاهایش را موقع رفتن میدیم ...

""""" زن بسیار خوب و مهربانی بود ... پاک بود ...به ملاقاتم که می آمد رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """""

شوهرش فقط ماهی یک شب به خانه می آمد و با سر وصدایشان آسایش را تا صبح از من و از همه ی وجودم میگرفت ...

آمدنش با دعوا و عربده کشی ِ مرد و جیغ های پر حرص و سلیطه بازی های زن شروع میشد تا شب که صدای تهوع آورِ کوبیده شدن ِ پایه های تخت خوابشان به کف ِ اتاق خواب و سقف ِ لانه ی من و صدای ِ نخراشیده و شهوت زده ی مرد و جیغ های پی در پی زن که حاصل از تجاوز شبانه بود و مجبور بودم تا صبح چندین بار به صدای ارضا شدن هایشان گوش کنم ... گوش میکردم و ناخداگاه استفراغ میکردم ... کف ِ انبار را کثیف میکردم و باز خودم را جمع میکردم و تکه ای نان خشک و آب جمع شده روی درب بشکه ها را میخوردم و باز بعد از هر بار ارضا شدنشان ناخداگاه استفراغ میکردم و برای تحملِ درد ناشی از استفراغ ها،تنها به فایده اش که هضم شدن ِ زجه های دلخراش زن بود فکر میکردم ...

""""" صدایشان از وجودم خارج نمیشد و تا 27 روز ِ بعد که دوباره شوهرش به خانه بیاید آزارم میداد و گاهی نیمه شب از خواب میپریدم و عربده های شوهر و صدای ناله های زن را تکرار میکردم تا خوابم ببرد """""

""""" زن ِ بسیار خوب و مهربانی بود ، پاک بود ... رویم نمیشد صورتش را نگاه کنم از معصومیتش """"

تا اینکه روزی با پاهای لرزان از اینکه از حرف هایم ناراحت شود به او گفتم ، شوهرت مرد خوبی است ؟نه؟

گفت او شوهرم نیست و من مطلقه هستم و سالها پیش از هم جدا شده ایم و هم اکنون با فاحشه هایِ کرایه ای اش زندگی میکند و گاهی که وجود ِ حیوانی اش شهوت ِ جوانی اش را میطلبد به زور می آید اینجا و از پس ِمن ، بر می آید ...

من ...

زبانم ...

بند ...

آمد ...

بند ...

آمد ...

بند آمد ...

ذهنم مثل روده ی بزرگم کار میکرد ،برای بازسازی زمانی که آن خوک کثیف روی این زن معصوم خوابیده است ...

نا خودآگاه همه ی افکارم را بالا آوردم و نباتی که آن زن مطلقه برایم درست کرد ، حالم را بهتر کرد...

آن زن مطلقه ...

آن زن مطلقه ...

مطلقه ...

مُ ...

طـَ ...

لِ ...

قِه ...

چشم هایم را که باز کردم دیگر نتوانستم صورتش را نبینم ...

آه چه صورت زیبا و کشیده ای داشت ...

سینه های برآمده و قدی بلند با موهای فرخورده و قهوه ای روشن ...

چشم هایی همرنگ موهایش ، روشن ... لبهایی سرخ ... چشم های سرمه کشیده و گونه های ِ گل انداخته ... چیده شده روی ِآن پوست ِزیبای ِسپید رنگش که برف زمستانی به آن لبخند میزد ...

زیبایی اش خدادی بود و نمیشد از دیدنش چشم هایم را برگردانم ...

لبخندی پرطمع به لب داشتم که حاصل از " مغز ِ هرزه و مردانه ام " بود..!!

حالت ِ اضطراب و بُهت وجودم را شکار کرده بود که این فرشته ی زمینی که فقط برای همخوابگی آفریده شده است را این همه مدت ندیدم ...

افسوس میخوردم و میگفتم " آه ندیدمت "...

" آه ندیدم" ...

آه که میتوانستم هم خوابه ی این زن شوم و نشدم ... آه نشدم ...

اخم هایم ناگهان از هم باز شد و دیدم آن خوک ِکثیف " مَن " هستم که میخواهم روی این زن ...

""""""" اگر قبلا شک داشتم،اکنون دیگر میدانستم و اعتقاد داشتم که من از نسل ِ حرامزاده ی " آدمی " هستم که سیب را کـَـند ،تا به میزان ِ ارزش ِ آن ، با " حوا " همبستر شود ... """""""

سرگیجه ام دوباره آمد ... به عکس ِ خودم داخل شیشه های چرک ِ انبار نگاه میکردم و استفراغ میکردم ...

...

...

...

...

...

قسمتی از _ رمان سیاه _

طرح : استفراغ ِ درون _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...

...

...

...

...

 _ مسیر ِ مرگ ِ یک قاتل _


با تمام وجود و با همه ی زخم هایی که به تو زده اند ، ادامه بده ...
به زودی ، روزی فرا میرسد که با چکه های خونَت ، مسیرت را پیدا میکنی و باز میگردی و از همان جایی شروع میکنی که زخمی شده ای و به قتل رسیده ای ...

""""" و در کنارت میبینی ، آنها که تو را زخمی کرده اند ، عفونت میکنند و از درد ِ غُده های بدخیم ِ زنده بودنت ، میمیرند """""

عقده و عذاب ِ روحی ، سراسر وجودشان را میگیرد ...
بار ها به دنبال سلاح هایشان میگردند ، تا تو را باز به قتل برسانند و متوقف کنند ...

مطمئن باش ، تو همان چیزی میشوی که میخواهی و آنها با آرزوی خندیدن بر سر لاشه ات ، عذاب میکشند و فرسنگ ها از تو دور خواهند ماند ...

انسانیتت را دور نریز ... از نگاه کردنشان لذت نبر ...
زمین خوردنشان را نگاه نکن ... گوش ِ خود را بگیر و به سادگی عبور کن ...

""""" گاهی بوی تعفن ِ جنازه ی آنها ، مغزت را تخمیر میکند و عطر خوش ِلحظات ِ به یادمانی با آنها را ، با یک سطل ِ چرک ِ پر از ادرار ، عوض میکند """""
مثل من ...

...
...
...
...
...

_ مسیر ِ مرگ ِ یک قاتل _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : رد پای ِ قاتل و مقتول _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ بوف کور _ صادق هدایت _


برای اینکه آبروی آنها نرود ، مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم _
چون این دختر باکره نبود ، این مطلب را هم نمیدانستم _
من اصلا نتوانستم که بدانم _
فقط به من رسانده بودند _
همان شب ِ عروسی وقتی که توی اتاق تنها ماندیم ، من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت و " لخت " نشد _
میگفت " بی نمازم "

...

او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ، نمیدانم !
شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگه داشته بود ، برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند _
آنوقت همه به من تبریک میگفتند و بهم چشمک میزدند و لابد توی دلشان میگفتند " یارو دیشب قلعه رو گرفته " _
و من به روی مبارکم نمی آوردم _
به من میخندیدند _
به خریت من میخندیدند _

...

بعد از آنکه فهمیدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شاید به علت اینکه آخوند چند کلمه ی عربی خوانده بود و اورا تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش می آمد _
و شاید میخواست " آزاد " باشد _

...

او همه ی فاسق هارا به من ترجیح میداد_
میخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربایی را از فاسق های زنم یاد بگیرم ، ولی " جاکش " بدبختی بودم که همه ی احمق ها به ریشم میخندیدند _
اصلا چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم ؟!

""""حالا میدانم آنها را دوست داشت چون بی حیا ، احمق و متعفن بودند """"
""""عشق او اصلا با کثافت و مرگ توام بود """"




------------------------------------------------------------------
نام کتاب : بوف کور

نویسنده : صادق هدایت
سال انتشار : 1315
------------------------------------------------------------------

پ.ن : این کتاب اینقدر حرف تووش هست که اصلا نمیشه به تک تک جمله هاش فکر نکرد.نمشه نخوندش و نمیشه شب های طولانی رو باهاش خوش نگذروند.خیلی قسمتاش ، قسمتهای ِ زندگیمه و بعضی قسمت هاش حقایق زندگیم !

_ ارتقاع روح _

| ابر سیاه | ۰ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد

بالاخره همه چیز تمام شد و من برگشتم خانه و دراز کشیدم روی ِ پناه ِ همیشگی ام ، ملحفه ی سپیدی که رویش سپید بود و زیرش از دوده های سیگارهای شبانه ، " سیاه " ...

صدای خش خش ِ قرصی که به سختی از بسته اش بیرون می آمد و لبه های تیز ِ بسته اش ، همبازی لب هام میشد و با کشیده شدنش روی دهانم ، " سرخ " رنگ...

روی تخت ِ سردم،فکر میکردم که باید حتما حتما یک روز تشکر کنم ازهمه شان ...
باورم نمیشد ...بعد از اخراج از آسایشگاه ، لذت ِ نوشیدن ِ یک لیوان ِ آب ِ " آبی " ...

باید حتما میرفتم به ملاقات ِ همه شان و تشکر میکردم ...

از تمام آنهایی که باعث شدند من روز به روز بیمار تر بشم و خودم رو بیشتر بشناسم...
بیماریی که ذهنم رو به اجبار ، دچارش کردند ، تنها از من آدمی ساخت که افکار و ذهنیاتم ، به طرز عجیبی همان چیزی شده بود که میخواستم ...

واقعا آن چیزی شده بودم که میخواستم ، و همچنان آنها " نقش ِ " آنچیزی را که میخواستند بشوند را بازی میکردند ....

حال،میتوانستم با یک سرنگ و مقداری جوهر، یک کاغذ را به اورگاسم ابدی برسانم ...

به سقف نگاه میکردم و میخندیدم از اینکه نمیدانستند ، قبل از اینکه من رو با لجنزار ِ انسانیتشان آشنا کنند ، روحم را ارتقاع داده بودند ...
...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

_ تکه تکه های افکار _

آنها ، برای گرفتن ِ پاکی ِ تو ، با تو رابطه دارند ...
معصومیتت ، چشم آنها را نابینا کرده کرده است و مغزشان را تهی ...
کثیف بودن ِ درونشان ، در تضاد با حقیقت ِ پاک ِ توست ...

بفهم ...
بفهم که نشانه میروند ، اعماق وجودت را ...
بفهم که پاکی ِ توست ، که آنها را به خنده ای وا میدارد ...
خنده های تمسخر آمیز ِ آنها ، تنها تورا از خودت دور میکند ...
و احساس تنهایی را برایت هدیه می آورد ...

آه ...

اکنون خودت را احمق میبینی ، و احمق تر آنچه که آنها به تو القا میکنند ...
یک حیوان ِ رام شده ، شده ایی ...

با غریزه ی طبیعی ِ انسانی ...
معصومیتت را میگیرند ...
زمان ِ کوتاهی در کنارت میمانند ...
وقتی ، بوی ِ تعفن از اعماق وجودت ترشح شد ...
وقتی دقیقا همانند ِ آنها شدی ...
وقتی دیگر تفاوت و پاکی ات ، چشمشان را نگرفت ، به راحتی از کنارت میروند ...

سلام فاحشه ...
برای همخوابگی با تو ، پولی نمی پردازم ...
گلوله ای اینجا بود که افکارت را نشانه رفته بود ...
اشک هایت سرشار از سوال های فلسفی بود ...
که قبل از رسیدن به جواب هایت ، مغزت را تکه تکه کرد ...

...
...
...
...
...

_ حمله ی غریزه _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : تکه تکه های افکار _ از گالری شهوت ( خودم + جوهر + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ ارتداد _

| ابر سیاه | ۱ نظر

لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد


من یک طرف ... شهر یک طرف ...
آری ...
طَرد شدن را دوست دارم ...
بوی ِ آرامش میدهد و سکوت ...

...
...
...
...
...

قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : لحظه های ِ ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
عکاس : رفیق ِ عزیزم

...
...
...
...
...

 _ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
15 سالگی ام .. در بهبوهه ی پوچی بودم ... آغاز ِ زندگی ، در معنای ِ خودشناسی ...

16 سالگی ام همراه با روی آوردن به سیاه ترین نوع ِ موسیقی و دست یافتن به عقاید نیمه کاره ای بود ...

ولی با آگاهی ِخانواده ام از آن چیزی که در درون ِ ذهنم میگذشت ، درگیری ها آغاز شد ...
من که کوچک بودم نمیتوانستم حمله هایشان به عقایدم را تحمل کنم ، به ناچار در ظاهر موافق با آنها میشدم ...

موسیقی از من یک جنگجو ساخت ...
و اکنون برای بروز ِ عقایدم ، زمان ِ بیشتری احتیاج داشتم ...

در 18 سالگی ام ، به اوج ِ خاص ترین اعتقاداتم رسیدم ...
اکنون ، خانواده ای در کنارم بود ، که قدم های طرد کردن را بر میداشتند ، و چیزی نداشتند که با آن بتوانند بهتر از خودم ، دیکته هایشان را بگویند.
و دوستان و اطرافیانی ،که با تنفر ، من و عقایدم را تحمل میکردند ...

"""" انگار ، من که برای شکل دادن ِ عقایدم میجنگم ، احمق هستم و آنها که بوی تعفن ِ یک مغز ِ عامی میدهند ، ارزشمند هستند """"

20 سالگی ... زمانی که کاملا به آنچه که اعتقاد داشتم ، ایمان آورده بودم ...
زمانی که هم از خانواده ،هم از دوستانم و هم از جامعه ، به راحتی طرد میشدم .

وقتی انتظاراتشان ، از زانو زدن در مقابل ِ عقاید پوچشان ، بی مقصد میماند ، یک به یک از کنارم میرفتند.

" آنها انتظار داشتند ، عقایدی که بیش از 2 سال برای بدست آوردنش تلاش کرده بودم را کنار بگذارم ، و به عقایدی که آنها بر اساس ِ :
_ القای ِ جامعه ی عامی _
_ نژاد _
_ محل زندگیشان _
_ و نوع نسل ِ مادرزادیشان _ دریافت کرده بودند ، زانو بزنم ...

انسانهایی از نژاد ِ روشنفکری ، برچسب ِ عقب ماندگی و تحجر به من میزدند ...
گرچه " هنرمند " بودند و ژست غربگرایی و آزادی ِ عقاید داشتند...

اطرافیانم ، آنقدر با تحقیر، تحقیر و تحقیر در جمع هایشان ... آنقدر با نگاه هایشان ... آنقدر با حرفهایشان ، به وجود ِ من حمله میکردند تا بتوانند من را زیر سلطه ی مغزهای ِ خالی شان ببرند .
آنها که عطر ِ آزادی به خود میزدند ، ژست ِ شان تشخُص را فریاد میزد ، ولی افسوس که رفتارهایشان ، بوی مُد های ساخته شده ی حیوانی میداد.

و نژادِ سنتی ...
برچسب ِ بی هویتی ، بی غیرتی ، بی خدایی به من میزد ، چون سطح ِ درکشان از مغز ِ یک انسان ، نوع لباسش بود ، نه حقیقتی که در فکرش میگذر ...

وقتی بزرگ شدم فقط به رفتارشان ، میخندیدم ...

"""" و همچنان متنفرم از قشر ِ عامی ِ " روشنفکر " و قشر ِ عامی ِ " سنتی " که فقط مغزهایشان را ، از القای ِ جامعه ی اطرافشان پر کرده اند و ذهنی برای شکل ِ شخصیت و عقاید خود ندارند """

و متنفرم از همه ی شان ...
چون """"" تنها به دنبال ِ سلول های انفرادی و سرد ، برای مغز و دهانم بودند """""

فرق من با آنها این بود که " من عقایدم را خودم به دست آورده بودم و دیگران از جامعه ی اطرافشان ، همانند یک برده ، دستور میگرفتند . """
...
...
...
...
...

_ آزادی در بوی ِ تعفن ِ مغز ِهای عامی _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : دهانم را ببند _ از گالری ِ " زخم " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...