" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۴۴ مطلب با موضوع «-------------- نوشته هایم --------------» ثبت شده است

_ تئوری لبخند _


انسانها میخواهند که به آنها لبخند بزنی ...
میخواهند که همیشه بهترین برده ی آنها باشی ...
میخواهند که همیشه رضایت آنها را جلب کنی ...
_
_
تا ...
راحت تر بر تو مسلط شوند ...
تا هیچ گاه در مقابل رفتارشان خطری وجود نداشته باشد ...
تا بتوانند هر گاه که خواستند تورا تخریب کنند و هر طور که میخواهند بسازند ...
_
_
اما تو ...
هیچ گاه از خط ِ قرمزهای ِ افکار و عقایدت عبور نکن ...
_
لبخند را در لب هایت خفه کن ، گوش هایت را بگیر ،
و بدون ِ آسیب زدن به آنها ، " تخریبشان " کن ...
...
...
...
...
...
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
بخشی از تئوری _ لبخند _
...
...
...
...
...

_ Without any reason _

| ابر سیاه | ۱ نظر

Without any reason

Proudly ...
Powerful ...
Without any reason ...
JUST ...
Keep some Fu*kin Health to Fu*k The Bit*h WORLD like me,BABY \m/

yeaa \m/
...
...
...
...
...

_ سالگرد _

| ابر سیاه | ۰ نظر

سالگرد


یک سال گذشت ... از رفتنش ...

اینقدر سریع گذشت که هنوز فرصت نکردم حتی صورتم را اصلاح کنم که دیگران با دیدنم ، دلسوزی های احمقانه نکنند ...
انگار همین دیروز بود که لباس های سیاهم را پوشیدم و خودم را برای مراسمش آماده کردم ...
امیدوار بودم حداقل خداوندگارِ من ، او را در آرامش قرار دهد ...
چون او خدایی نداشت ...
یعنی خدا داشت ، ولی ایمانی به او نداشت ...
فقط " میگفت " که دارم ولی ...

سوت ِ بلندی از لوکوموتیو آخر کشیده شد ...
ایستگاهِ آخرم رسید و پیاده شدم ...
ابتدایِ یک بولوار ِ شولوغ ...

انگار همه ی مردم ، زندگی شان را متوقف کرده بودن تا چهره ی درمانده ی من را ببینند ... فکرش را هم نمیکردم که روزی اینقدر دیدنی باشم ...
واقعا چقدر جذاب بودم من ، که این همه آدم ...!!!

جالبتر از آن ، رد پای کسانی دیگر بود که در این ایستگاه،قبل ها پیاده شده بودند...
با عصبانیت پیاده ام کرد ، یا من را به بیرون پرت کرد را،دقیق یادم نیست ...
فقط میخواست که تنها ، تا ایستگاهِ آخر برود ...
فقط خداحافظی ِ خشک ...
بدون ِ اینکه اهمتی بدهد که ممکن است من ...
سره زانوهایم خاکی بود ، خشکی ِ دستهایم باز شده بود و موهایم یکی یکی روی ِ لباسم می افتاد ...
انگار از موهایم گرفته بودند رو روی زمین کشیده بودند از درد ...
قبل از خاکسپاری اش ، دستم را به زور از دستش باز کرد ...
موقع پیاده شدن بهم یک جمله با بغض گفت ...
" ببین ، من میدانم که تو به بهشت میروی، اما ... اما من نمیتوانم باتو بیایم "

حتی دیگر نمیخواست من را ببیند ...
چشمهایش را بسته بود ...
رنگِ پوستش ، سپید تر و سرد تر از همیشه بود ...
خطوط ِ چهره اش را طوری تغییر داده بود که انگار مقصد ِ بعدی اش جهنم است ...
ولی میدانستم جهنم را در کنارِ من حس میکند و بهشت ِ دیگری که بهتر از بهشت ِ ما بود را میخواست و منتظرش بود ...

هوا بسیار سرد بود و اصلا نمی شد فهمید که باید لذت برد یا زجر کشید ...
سیگار های ِ اولم بود که سرما روی دستهایم خشکش میکرد و میکُشت ...
حسابی گیج شده بودم ...
سعی کردم خودم را غرق ِ عطرش کنم و سرم را پایین نگه دارم و نگاهش نکنم و آرام آرام بروم ... دستهایم هنوز بوی ِ دستهایش را میداد ...

سه روز گذشت ... خبری ازش نشد و روز ِ بعدش ، خبر فوتش را خودش برایم آورد و دیگر نفهمیدم چه شد که من اشک میریختم ولی گریه نمیکردم ...
شاید فقط یک بُهت ِ مسخره بود که حالتم را تغییر داده بود ...
شاید فقط چشمهایم عادت کرده بود به ریختن ِ این قطره های بی ارزش و مصنوعی ...

شرایط عوض شد ...
فکر میکرد که با رفتنش از بین میروم ...
"" چون بهش قول داده بودم که رفتنش من را حتما بکــُـشد ... ""
میدانم ...
میدانم که بعضی وقتها شرایط ، آدمها را عوض میکند ...
و بعضی وقتها آدمها ، شرایط را ...
ولی برایم فقط پانزده روز ِ تمام کافی بود برای حرف زدن ِ دیوانه وار، در "میزگردی" با خودم و دیوار...
آخرین نصحیت ِ " دیوار " ، دیوار شدن بود ...
تصویر ِ بیماری های ِ سخت ِ جسمم و افسردگی ِ های ِ خالص ِ روحم در گذشته ، با هم دست به یکی کرده بودند تا مرا مجبور به قبول کردن ِ حرف های ِ " دیوار " کنند " ...

دیوار شدم ...

به اجبار و به نامشروع ، همخواب ِ " شرایط " شدم، کتکش زدم ، بهش تجاوز کردم ، دنیای ِ جدیدم را در درونش آبستن کردم و از او به دنیا آوردم ...
نگذاشتم گستاخی کند ...
به قلاده کشیدمش و به خود ِ واقعی ام برگشتم ...

تا قبل از آن ، بودنش ، من را در سرمای ِ سردخانه نگه داشته بود ...
حتی یادم رفته بود لباس های ِ سیاهم چه نیرویی به من میدادند ...
فقط عروسکی شده بودم که یا بهش میخندیدند یا بازی اش میدادند ...
اصلا بازی هم که میخوردم ، لذت میبردم ...

تنفری نداشتم از او ولی دیگر فرقی هم نمیکرد ، اینکه خاکش خیس باشد یا نه ...
برای من که مُرده بود و اصلا صدایش به روی خاک نمی آمد ...
نمیدانم که هنوز هم سری به خودش میزند و خودش را خیس میکند یا نه ...
آخر این آخری ها ، از استرس ِ بودن در کنارم ، تکرر ادرار گرفته بود ...
شبها خوابش نمیگرفت ، اگرهم میخوابید کابوس هایش تمامی نداشت و جایش را خیس میکرد و فقط دوست داشت که من تمیزش کنم ...

ولی هر چه بود ، او دیگر مُرده بود ...
زیر خروارها خاک بود و نیازی نبود دیگر از خیس کردن هایش خجالت بکشد ...

اصلا نفهمیدم آخر سر،دفنش کردند یا نه ؟؟!!
اصلا مگر حتما باید آدمها بمیرند تا مُرده حساب شوند و دفن شوند ...
میدانم که اگر بمیرند حتما باید دفن شوند ولی چرا گاهی خودمان دیگران را میکُشیم و دفنشان نمیکنیم ؟؟!!

اصلا دفن شدن ، جزای ِ کسانی است که برایمان میمیرند ...
جزای ِ ترسوها و بُزدل هاست ...
جزای ِ ضعیف ها و بازنده ها ...
ضعیف ها باید بمیرند و دفن شوند، چون بودنشان مارا هم ضعیف میکند ...
آنها به راحتی مرگ را قبول و کم کم به آن عادت میکنند ...

یادش بخیر ... هر چند وقت یکبار می آمد و حالم را میپرسید و به عکسهایمان خیره میشد ...
من هم برای بازگشت ِ خاطرات ِ آخرین روزهایمان ، خاکش را خیس میکنم ...
...
...
...
...
...

_ سالگرد _
قسمتی از _ رمان سیاه _
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : AbreSiah.blog.ir

...
...
...
...
...



انسانها میخواهند تو را در مقابل عقاید ِ خود به زانو در آورند ...
اگر نخواهی به آنها دست بدهی ، تصمیم میگیرند فرهنگ ِ خود را بر تو قالب کنند ...
کافیست خلاف ِ عقاید ِ آنها فکر و رفتار کنی ، آنگاه به گونه ای با تو رفتار میکنند که احساس ِ احمق بودن به تو دست دهد ...

""" آنها اصلا به این فکر نمیکنند که تو ، به چه اعتقاد داری ...
چون به هر چه که اعتقاد داشته باشی ، غلط است ... """

تو را مجبور به گوشه گیری میکنند ...
ترک میشوی،طرد میشوی و در جامعه ی آنها با نیشخند پذیرایی میشوی ...
نیش و کنایه هاشان دائم در ذهنت تردد میکند ...

تو همچنان مقاومت میکنی ...
و آنها سعی میکنند از دید ِ جامعه نسبت به تو سوء استفاده کنند ...
میدانم ... احمق جلوه شدن ، حس ِ خوبی ندارد ...

ضربه های روحی شدید میشود ...
دست ِ آخر تنهای ِ تنها میشوی و میفهمی که عقایدت همه چیز را خراب کرده است ...
با رفتنشان کمی به مغزت استراحت میدهی ...

اما اینگونه نخواهد ماند ...
آنها از مسیرهای دیگر ، در مقابلت اقدام میکنند ...

"" مگر میشود که بگذارند کسی در اطراف ِ آنها ، عقایدی بر خلاف ِ عوام داشته باشد ""

تو را عاشق میکنند ، تا شهوتش چشم هایت را کور کند ...
به خود ، نیازمندت میکنند ...
همه ی وجودت را میگیرند ...
تا لحظه ای آرام و قرار نداشته باشی ...
عقایدشان را پُتک میکنند و مغزت را تخریب میکنند ...
قدرت تفکر را از تو میگیرند ...
و در آخر ...
"" استرس و اضطراب از " القای ِ بی کسی " ، همه چیز را برای تو به پایان میرساند """

هم اکنون تو هم ، همانندِ آنها و درکنار ِ دیگر فضولات ِ این جوی ِ روان،به تخریب ِ عقاید ِناهموار ِ قانون شکنان کمک میکنی ...

...
...
...
...
...

_ قانون شکنان ِ جامعه _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "

...
...
...
...
...

_ کیسه های زباله _


انسانها برای چشیدن ِ طعم ِ جسم ِ شما کمین میکنند ...
با ابزار لبخند به شما نزدیک میشوند ...
با ابزار مهربانی توجه شمارا به سوی خود جلب میکنند ...
با ابزار ِ عشق ، به شما حمله میکنند ...
با ابزارهای جنسی شما را تسخیر و در کنارِ خود نگه میدارند ...
اکنون شما ، یک کیسه زباله ی مصرف شده هستید ...

از شما دوری میکند ...
شما با ابزار ِ التماس ، سعی در ماندن در کنار او میکنید ...
جسم و جنسیت ِ خود برای نگه داشتنش ، صرف میکنید ...
او باز نمیگردد ، با ابزارِ خشونت و بی اعتنایی شما را از خودش پس میزند ...
تمامی ِ افکار و اعمالش را با ابزار ِ و الفاظ ِ " روشن فکری " توجیه میکند ...
همچنان شما التماس میکنید ...
و او همچنان از شما دورتر میشود ...
شما اشتباه میکنید ...
چون " هیچکسی ، در یک کیسه ی زباله ، دوبار استفراغ نمیکند "
...
...
...
...
...

_ کیسه های زباله _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "

...
...
...
...
...

 _ رشد ِ فاحشه های کوچک _


ایمان دارم که جامعه هیچ وقت آن چیزی نبوده که میدیدم.همیشه کاملا فرق داشته و همیشه به نگاه ِ مثبتم تکه ای کثافت میچسباند و مغزم را زخمی میکرد.

هنوز چند ساعت،از هشداری که به پدر و مادرِ چنتا از شاگردای دبستانیم بابت " فیلم های پورنی " که داخل مدرسه دست به دست میشد،نگذشته بود.

بعد از کلاسم ، از خیابان همیشگی روو به پایین پیاده می آمدم ...
صدای دوتا دختر رو میشنیدم که مسیر ِطولانی رو پشت سرم میومدن ...

{ یکی از آنها با موبایلش به کسی زنگ زد}

"""" سلام ، خوبی عزیزم؟
ببین صبح مهسا بهم زنگ زد.گفت واسه این چند روز تعطیلات کلید خونه قدیمیشونو گرفته ، امشب خودشو دوست پسرش میرن ، فردا شب هم گفت اگه بخوای ما بریم و یه روز دیگه اشو هم نسرین و دوست پسرش برن.
( که نسرین همون دختره کناریش بود و گفت : کثافت چرا منو گفتی ؟ )

میای عزیزم؟بهش بگم که میایم؟خیلی وقته که .........
باشه پس بهش میگم.فعلا بابای عزیزم """"

داشتم موقع حرف زدنشون به این فکر میکردم که چقدر خوبه آدم از این دوستا داشته باشه.
ولی وقتی برگشتم که یه نیم نگاهی به چهرشون بندازم ، با صحنه ای مواجه شدم که دیگه هیچی نفهمیدم.
به خودم که اومدم دیدم روی یکی از صندلی های سنگی ِ کنار خیابون دراز کشیدم و صاحب یکی از ساندویچی های اون مسیر ، برام آب قند داره هم میزنه و چند نفری هم دورم جمع شدن.

" اونا فقط 2 تا دختر 15 ، 16 ساله با رپوش مدرسه بودن "

خیلی فجیع بود.از سر درد و فشار عصبی چشمام رو بسته بودم و سرم رو با دستهام فشار میدادم.
فکر کنم بیماری ام عود کرده بود چون صبح هم همینطور شده بودم،
وقتی میخواستم " ورود ِ فیلم های پورن به دبستان " رو به مادر پدرهای شاگردام تبریک بگم.
وقتی با عصبانیت بهشون گفتم که امیدوارم " فاحشه های خوبی تربیت کنید که ما هم بتونیم وقتی سن و سالمون بالا رفت استفاده کنیم " دیگـــــــــــــــه نفهمیدم چی شد ........

...
...
...
...
...

_ رشد ِ فاحشه های کوچک _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : تفاوت ِ باور و حقیقت _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

 _ تئوری زمستان _


زمستان عجیبی بود...
آسمان که تاریک می شد مه می آمد پایین و قرص کامل ِماه هرشب، کامل و کدر بود ...
سپیدی اش روبروی پنجره بود و نورش به داخل ِ انبار میزد و انگار به من و زندگی ام خیره میشد و مسخره ام میکرد.
به دورغگویی هایش عادت کرده بودم.چون سایه های نرده های حیاط مثل ِ زندان می افتاد و من هیچ وقت زندانی نبودم.
بعضی از شب ها سرش داد میزدم.میرفت و این چیزها سرش نمیشد و باز فردا با همان رنگش می آمد نگاهم میکرد.
گاهی قرص ِ ماه بود و گاهی چشم های آن زن ِ مطلقه که پشت شیشه های انبار نگاهم میکرد...
نگاهش سرد بود و سپیدی ِ چشم هایش بعد از چند دقیقه از سرما رگه های قرمز رنگ به خودش میگرفت.صدای نفس نفس زدن هایش از لابه لای ِ درز پنجره که سوز می آمد شنیده میشد و گرمای تنفس اش،چهره اش را گهگاه مات و ابری میکرد و ناگهان صاف میشد.

درست مثل ِآسمان و ماه که با ابرها دائم در جنگ ِ "" دیده شدن "" بودند.

برف ها ناگهان از روی شاخه ها میریختند و سکوت ِ وحشتناک و آرامبخش ِ شب را به طرز مرگ آوری در هم می شکستند.میخواستند کینه های سرد بودنشان را روی سر کسی خراب کنند که به آنها زل زده است.

شبانه،روی سقف راه میرفت و کم کم که به داخل ِ حیاط قدم میگذاشت،قدم هایش محکم تر میشد.
آرام از روی یخ ها،آرام عبور میکرد.
صدای خش خش شکسته شدنِ یخ ها غرور ِ برگ های پاییزیی بود که زیرشان مبحوس بودند و استخوان هایشان در حالت ِ بیحسی میشکست.خود را فدا میکردند که که برگ ها درد نکشند.

درب را باز میکرد و بیرون را نگاهی می انداخت و آرام از خانه بیرون میرفت.
هر وقت که میرفت ، بی امان صدای ناله هایش را میشنیدم.حتما آنقدر بلند و تاثیر گذار بود که کائنات ، اصواتش را با خودشان به انبار می آوردند و مغز من را با آن منهدم میکردند .............

...
...
...
...
...

_ تئوری زمستان _
قسمتی از _ رمانِ سیاه _

عکس : تئوری ِ زمستان ( خودم + PS cs6 )
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : ABReSIAH.blog.ir

...
...
...
...
...

 _ تئوری پاییز _


صدای کفش های پاشنه بلند ِ آن زن ِ مطلقه دیگر نمی آمد و پاییز تمام شد.

...

فرقی نمیکرد برایم که اسم ِ فصلش را بگویند پاییز یا هر چیز دیگری.فرقی نمیکرد کجا زندگی کنم.زیر زمین ِ خانه ی آن مطلقه ، مخروبه ی نرسیده به روستا، یا کلبه ی چوبی ام.

هر کجا که من بودم ، یا پاییز بود یا پاییز را می آوردم.

من با خورشید سر ِ جنگ داشتم.بالا که می آمد ، پرده های مغزم را آزار میداد و پرده های کلبه را آویزان میکرد.همیشه لباس گرم میپوشیدم و تمام سال را به خود دروغ میگفتم که " پاییز " است.

عطر ِ فصل های دیگر و رنگ هایشان آزارم میداد.تنها منتظر رسیدن ِ بوی نمناکِ برگ ها بودم که با عطر ِ سرخ رنگ ِ آن مطلقه ، موقع رد شدنش از حیاط ترکیب شود.

شب ها،برگ های خیس شده را از توی تشت آب برمیداشتم و خاک رس روی آنها میریختم و روی زمین پهن میکردم و عطر سرخ رنگش را به لباسم میزدم و دراز میکشیدم تا دوباره زنده شوم.

""" انگار که نُـه ماه ، جنازه ام را در سردخانه نگه میدارم تا بوی تعفن اش بلند نشود و مردم را نیازارد """

وقتی پاییز بود ، از پنجره ی آن دخمه ی سرد،چشم های رهگذران را نگاه میکردم و لذت میبردم از ترسی که در چشمانشان بود.

""" انگار که مُجرم ترین موجود ِهستی ، پاییز است و برگ های نمناکش"""

می هراسند...

میگفتند بوی رفتن میدهد.حتی در تنها ترین روزهایشان.

بوی از دست دادن میدهد.حتی در نداشتنِ هیچ هایشان.

یاد جدایی از وابستگی هایشان می افتادند.

یاد حماقت هایشان در دلبستن و اعتماد به هرزه ها.

از دست دادن و رفتن ِ دیگرانشان که مُضحِک و خنده دار بود برایم. مخصوصا دیدن ِ آن چشم های سرخ شده و خیس و بُهت زده ، مثل ِ همه ی آدمهای دیگر که در حسرت ِ یک شب ِ شهوت انگیز ِ جدید هستند.

این پاییز ِ دوست داشتنی ِ من ، برایشان جهنم بود و زجر آور .استخوان هایشان را خُرد میکرد،افکارشان را تکه تکه ،احساسشان را تخمیر.

چقدر تکراری بودند این احساسات ِ خزعبل ِ انسانی ...

شبانه تا صبح ، جان میکندم روی تختم ، تا زخم های بسترم ناآگاه خوب نشوند و من از خودم دور نشوم.نمیخواستم حتی ثابت کنم که پاییز ، رفتن ِ زخم های بستر را برایم داشت.

شاید پاهایم را برای فرار از دست دادم ، اما من همچنان همبستر با زخم های بسترم ماندم.

کاش این پاییز ِ ملتهب و خسته از رنگ های خشک و مرگ زده،زود بازگردد.

9 ماه زمان زیادیست برای بازگشت ِ حسی که فقط 3 ماه حقیقت دارد.

برای باردار ماندن ِ مغز و زایمان ِ جنین مُرده اش...

خودم سخت فهمیده بودم که پاییز،

""" اورگاسمِ لـَجـِزِ درختان ِ یائسه ی زمین است """

ترسی ندارد ...

تنهایی اش درک نشدنی است ، مگر پاییز باشی...

آه.

وان ِ یخ آماده است برای گذراندن ِ امشب تا صبح ، که گرد سوز خاموش شود.

باید قبل از بیدار شدن ِ آن مُطلقه بیدار شوم ...

...

...

...

...

...

_ تئوری پاییز _

قسمتی از _ رمان سیاه _

عکس : تئوری ِ پاییز _ لحظه های ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )

...

...

...

...

...

_ دفتر زندگی شایدها _


مقدمه : تقدیم به فروغ فرخزاد که افکارش مسیر زندگی ام را تغییر داد ...

زندگی شاید اشکهای نوزادیست پس از تولد ...
زندگی شاید طعم ِ ناشناخته ی علوفه است ...
زندگی شاید رشد کردن با کود شیمیاییست ...
زندگی شاید شناختن انسانیت ، درتاریکیست ...
زندگی شاید کور رنگیست ...
زندگی شاید نفهمیدن ِ فهمیدنی هاست ...
زندگی شاید فهمیدن ِ نفهمی هاست ...
زندگی شاید نا امیدی در تهِ یک باتلاق است ...
زندگی شاید خندیدن به عمق نامعلوم ِ خود است ...
زندگی شاید کشیدن ِ یک جـــــــــــــــــــــــــیغ ِ بلند است ...
زندگی شاید حسِ جمع شدن ِ خلط ِ تلخ، زیر زبان است ...
زندگی شاید لذت ِ دیدن ِ موهای کنده شده لای انگشتانِ دست است ...
زندگی شاید گذراندن ِ لحظه ی پر اضطراب ِ تنهایی با تیغ و وان ِ آب گرم است ...
زندگی شاید لحظه ی سرد خودکشی است ...
زندگی شاید لحظه ی بازگشت ِ خون های معشوقه به رگ هایت است ...

زندگی شاید حس تلخ یک بیمار روانیست ، پس از خودکشی ...
زندگی شاید لذت ِ کشیدن ِ موهایت ، از درد است ...
زندگی شاید از خواب پریدن های شبانه است ...
زندگی شاید ساعت ها خیره به لکه ی روی دیوار است ...
زندگی شاید طعم ِ گس ِ قرص های آرام بخش است ...
زندگی شاید گیج شدن و مست و تاب خوردن بدون ِ الکل است ...
زندگی شاید دیدن ِ رنگ های بال ِ پروانه های باغچه است ...
زندگی شاید احساس رد شدن ِ مورچه ای است ، از روی دست و پایت ...
زندگی شاید حس ِ مهربان ِ پرستاری از یک بیمار روانیست ...
زندگی شاید داشتن ِ حسرت ِ یک نگاه است ...

زندگی شاید این جمله است :
" چقدر سخت است دوستش داشته باشی و نتوانی بگویی "

زندگی شاید لبخندِ سرد ِ هم اتاقی ات است ...
زندگی شاید حس زیبای ِ ترخیص از آسایشگاه است ...

زندگی شاید شنیدن ِ صبحگاهی ِ صدای ِ غار غار ِ کلاغی است ، که بدنبال جلب توجه است ...
زندگی شاید " فروغ ِ" یک لحظه عشق است ...
زندگی شاید لحظه ی خنده دار ِ عاشق شدن است ...
زندگی شاید لحظه ی گرمِ پرستش است ...
زندگی شاید غرق شدن لا به لای ِ موهایش است ...
زندگی شاید سقوط در اعماق وجودش است ...
زندگی شاید ساعتها خیره شدن ، به چشمهایش است ...
زندگی شاید چشیدن ِ طعم ِ تلخ ِ لبهایش پس از کشیدن ِ سیگار است ...
زندگی شاید بوئیدن ِ عطر همیشگی اش است ...
زندگی شاید لگد مال شدن ِ یک گل ِ پژمرده ، زیر پای ِ اوست ...
زندگی شاید احساس ِ لطیف ِ داشتنش است ...
زندگی شاید حس ِغلبه بر شهوت است ...
زندگی شاید پایبندی بر عشق ِ حقیقی ات است ...
زندگی شاید باور نشدن ، باور نشدن و باور نشدن است ...
زندگی شاید ، ناگهان است ، ناگهان است ، ناگهان است ...
زندگی شاید باور ِ """" رابطه ی احمقانه ی انسانیست """" ...

زندگی شاید باز کردن ِ طناب ، از گردنش است ...
زندگی شاید صدای ِ نفس نفس زدن ِ آخرِ اوست ...
زندگی شاید سوگواری یک عروج کرده است ...
زندگی شاید بوی ِ " جنازه های باد کرده " در سردخانه است ...
زندگی شاید شستن ِ مُرده ایست که جنازه اش را کالبد شکافی کرده اند ...
زندگی شاید گریان نشستن ، زیر دوش آب سرد است ...
زندگی شاید خوابیدن ِ یک شب ،کنارش ، در قبرستان است ...
زندگی شاید آتش کشیدن ِ دستنوشته ها، پس از خوانده شدن اش است ...
زندگی شاید خواندن ِ جمله به جمله وصیت نامه اش است ...
زندگی شاید طعم تلخِ اسپرسو ، رویِ صندلی ِ همیشگیست ...
زندگی شاید کشیدن ِ پاکت ِ سیگار ِ تمام نشده اش است ...
زندگی شاید شکسته شدن است و شکستن است ...

زندگی شاید گرسنه خوابیدن روی تکه ای کاغذ است ...
زندگی شاید شنیدن صدای قطره های باران است، وقتی سقف خانه ات چکه میکند ...
زندگی شاید بوی کاه گل است ، بوی خاک رُس ، مثل قبرِ خیس ...
زندگی شاید نقطه ی کور یک سَختیست ، یک مسیر بی شکاف ...
زندگی شاید لحظه ی بیدار ماندن و اشک ریختن تا سپیده است ...
زندگی شاید ساده گذشتن از مرگ ِ یک خاطره ی شیرین است ...
زندگی شاید سلاخی کردن ِ افکارت در مرز بین عشق و نفرت است ...
زندگی شاید فروختن ِ چای داغ ، با موهای بلند و پالتو در زمستان است ...
زندگی شاید کشیدن ِ یک جـــــــــــــــــــــــــیغ ِ بلند است ...
زندگی شاید خودش یک جیغ بلند است ، یک جیغ بلند است ، یک جیغ بلند است ...
زندگی شاید تلخ شدن ِ زیر ِ زبانت است ...
زندگی شاید تلخ شدن است ...
زندگی شاید سنگ شدن است ...
زندگی شاید سخت شدن است ...
زندگی شاید احساس ِ سنگ های رودخانه زیر پای ِ برهنه ات است ...
زندگی شاید ترک کردن ِ سیگار است ...
زندگی شاید نگریستن به نور شمعی است در تاریکی ...
زندگی شاید داشتن ِ یک لحظه حس بی کسی است ...
زندگی شاید احساس ِ یک لحظه سکوت است ...
زندگی شاید لحظه ی دل کندن از این دنیاست،لحظه ی پاک شدن ،بودن و جنگیدن برای ماندن ...

زندگی شاید" خود بودن است " ...

زندگی شاید ، لباس سیاه ، خودکار سیاه ، افکار سیاه و نوشته های سیاه است ...

زندگی شاید """" یک خانه ی سیاه است """"" ...

زندگی شاید " فروغ است " ...

...
...
...
...
...

_ دفتر ِ زندگی شایدها _ " ابر سیاه "_
عکس : لحظه های ثبت شده ی یک حس خوب ( خودم + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ دهان های هرزه _


انسانها واقعیت تورا میبینند ...
نابینا میشوند ...
تو را آنگونه که میخواهند ، در مغزشان میسازند ...
و همانگونه که نیستی ، تو را برای ِ خودت،شرح میدهند...
تنها به قصد آنکه در مقابل افکارشان زانو بزنی و به اسارت ِ مغزهایشان تن دهی ...

اکنون خنده هایشان را برای سرپوش گذاشتن بر جنایتشان نمایش میدهند...
میخواهند تورا عاشق خودشان کنند ...
و با حیرت ِ تمام ، تو عاشقِ تَوَهُمات ِ خود و خنده های آنها میشوی ...

بَنایت را فرو میریزند ...
و آنگونه که میخواهند تورا میسازند ...
تو ضعیف هستی ...
برای از دست ندادنشان ، مجبور میشوی همان چیزی که آنها میگویند بشوی ...
یا به ذلالت و ترسی که از تنهایی برایت ترسیم کرده اند ، تن بدهی ...

"""" آه ... که اکنون ... آنها کاملا بینا هستند ... و تو کاملا نابینا ... """
...
...
...
...
...

_ اسیر ِ دهان های هرزه _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : اسیر ِ دهان های هرزه _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...