" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۸ مطلب با موضوع «-------------- نقاشی هایم -------------- :: مداد» ثبت شده است


_ یک جمعه صبح _

وقتی ازدواج کردم ، تازه فهمیدم مزه ی اصلی ِ زندگی چیه ...
همین که مجبوری به سختی ، صبح زود از خواب پاشی و بشینی پای ِ صبحونه ای که عشقت برات درست میکرد و بهش لبخند بزنی و با یه بوسه ، روز رو آغاز کنی ...

وقتی وسط روز میرسه و میبینی رفتی توو خیابون و داری با یه مشت آدمه دیوونه ی وحشی سر و کله میزنی ، تازه میفهمی جون کندن یعنی چی و این 24 سالی که مجردی زندگی کردی ، خاله بازی بوده ...
خیلی خوبه ...
وقتی بین ِ کارم ،بهم زنگ میزنه و میپُرسه " عزیزم حالت خوبه ؟ " ، انگار همه ی دنیا برمیگرده و خستگی از همه ی وجودم میره و یادم میره توو این چندسال ، آدما چه بلایی سره من اوردن ...

خیلی خوبه وقتی که ...
میرسم خونه و خرید های ِ روزانه رو دستم سنگینی میکنه و نبودنش " محکم بغلم میکنه "

شب شده ...
عشقم بارداره ...
دخترمون داره به دنیا میاد ...
واس همین دیگه نمیتونیم شبا خیلی کارا رو انجام بدیم ...
مخصوصا آخر هفته ها که کسی نیستش ...

به جاش جمعه صبح ها ، براش یه دسته گــُل سپید رنگ میخرم و با یه بطری آب ...
میرم دیدنش ...
به یاد روزایی که میرفتم پیشش و خیلی دوست داشت براش گل بخرم و نمیتونستم ...
یعنی نمیشد ...
یادمه اولین دست ِ گلی که براش گرفتم مدت ها توو اتاقش بود و خشک شده بود ...
...
آخ ! باید سریع چیزایی که براش خریدم رو بهش بدم و برم ...
ممکنه بچه مون بیدار بشه ...
یا کسی ما رو با هم ببینه ...

اَه ! باز چه زود شنبه شد ...
" ساعت های خائن ، اجازه نمیدن عشق بازیمون تموم بشه ..."

...
...
...
...
...

_ یک جمعه صبح _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : جمعه صبح _ از گالری جنین ( خودم + مداد + جوهر + زغال + کاغذ کاهی A4 )

...
...
...
...
...

خنده دار نیست و من هرگز نمیخندم ...
به اینکه سالیان ِ سال دروغ گفتند و من باور کرده ام ...
برای جلوگیری از فرار ِ من از حقیقت ِانسانیت ِ آنها ...

سالیان ِ سال به من دروغ گفتند ...
اما حقیقت را ساده تر از آنچه که آنها فکرش را میکردند از صندوقچه ی کثیف ِ ذهنشان بیرون کشیده ام ...

و اکنون میدانم ،
اسیر ِ انسانهایی شده ایم ،
که " اسپرم هایشان در مغزهایشان تولید میشود ، و عشقشان در لباس های زیر "

مغزهایشان ، حتی میتواند برهنگی ِ وجود ِ پوشیده ات را با تمام وجودش حس کند ...
آنگاه عشق میورزند ، به میزان ِ ترشح ِ مغزشان ...
تو را دوست دارند ، به میزان ِ کشف ِ برهنگی ِ وجودت ...
و تورا درک میکنند ، تا زمانی که جسمشان از تن ِ تو تغذیه میکند ...

اکنون ، تو عاشقانه اسیر ِ قلب ِ پاک و ظاهر ِ بی آلایش آنها میشوی ...
و من با حسرت ، عزادار ِ روزهای ِ از دست رفته ای هستم که طُعمه ی آنها بوده ام ...

...
...
...
...
...

_ اسپرمخانه ی مغز _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : اسپرمخانه ی مغز _ از گالری شهوت ( خودم + مداد + PS cs6 )

...
...
...
...
...

قدیس ِ تنهایی

اکنون زمان ِ پایان ِ توست ...
به تنهایی ِ درونت خیانت کن ...
از حقیقت ِ خودت دور شو ...
تاریکی ِ ات را از بین ببر ...
به انسانها پناه ببر ...
و آلوده ی آنها شو ...
...
هـ َ هـَ هـَ ...
اکنون آزادی را احساس میکنی ؟؟؟
آزادی را احساس کن ...
احساس کن ...
بَرده ی خوش لباس و خوش چهره ...
آنها باعث میشوند تنهایی را حس نکنی ؟؟؟
دیگر تنهایی را حس نمیکنی ؟؟؟
حس نمیکنی ؟؟؟
نه ؟؟؟
نه ؟؟؟

نه ...
آنها فقط باعث میشوند به اجبار به خودت بفهمانی که اکنون تنها نیستی ...
حقیقت چیز دیگریست ...
تنهایی در درونت غوغا میکند و روحت با کثیف شدن در کنار ِ انسانها بی حس شده است و نمیتواند عمق ِ این تنهایی را به تو بفهماند ...

من هم هنوز صدای ِ گریه هایش از گوش هایم عبور میکند ...
که در تاریکی ِ شب ...
با چشمهایی بُهت زده به چشمهایم نگاه میکرد و میگفت ...
" من از تنهایی می ترسم " ...
و آسمان چه زیباست وقتی میخواهی با دیدنش اشک هایت سرازیر نشود ...
و زیباست دیدن ِ خوشحالی ِ آنها که از خودشان فرار میکنند و به انسانها پناه میبرند ...

بگذار انسانها خوشحال باشند ...

تو ، خودت ، مواظب ِ پاکی ات باش ...
تنها راه نجات این است که " به قدیس ِ تنهایی ات ایمان بیاوری " ...
بگذار پناهت باشند کاغذ هایی سیاه میشوند و هرگز تو را آلوده نمی کنند ...
...
...
...
...
...

_ قِدّیس ِ تنهایی _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : کاغذ های ِ مقدس ( خودم + مداد + PS cs6 )

...
...
...
...
...


جنین مُرده

آلزایمر زودرس گرفتم ...
نمیدانم کی بود که همین روزها برایم متولد شد ...
نمیدانم کی بود که همین روزها متولد شده بود ...
وقتی آمد آن قدر خندیدیم ...
بهشت نزدیک بود و حتی عطرش من را به نهایت اش میبرد ...
خوب میداند ...

میگویند " مواظب خنده های از ته دلت باش ... آنها تنها باعث میشوند که روزی اشک هایت به همان شدت نابینایت کند ... "

رابطه ی ما خیلی خوب بود ...
ما خیلی شبیه هم بودیم ...
دوستش داشتم و عجیب عاشق دست هایش بودم ...
دستهایی که گاهی زیر پلک هایم را خشک میکرد ...

ما خیلی خوب بودیم ...
چون من بودم و او نبود ...
یک قاعده ی عاقلانه و غیر منطقی بود ...

"با اینکه نبود ، ولی همیشه برایم بود و نمیدانم بودنش چگونه بود که همه ی قوانین خلقت را نقض میکرد "

رابطه ی ساده ی ما تنها ، با حاملگی ِ مغز ِ من ، پایان یافت ...
هدیه اش ، جنین مُرده ی شش ماهه ای بود که از درون قلبم هیچگاه متولد نشد ...

روانپزشکم خیلی راحت گفت " قلبت را باید سزارین کنیم ، تا بتوانیم برای همیشه از عفونت یک لخته خون ِ احساسی راحت بشوی "

به هرحال ...
من برای امشبش یک شاخه گل رز سپید خریدم ...
در همان کافه نشستم ... سیگارش را کشیدم ... قهوه ی دست نخورده اش را خوردم ...
کادو اش را که همیشه آرزویش را داشت باز کردم و همه اش را خواندم و تولدش را به صندلی خالی اش تبریک گفتم ...

...
...
...
...
...

_ جَنینِ مُرده _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح : جنین ِ مُرده _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...

_ سطل زباله _

| ابر سیاه | ۰ نظر

سطل زباله

انسانها همیشه فکر میکنند ...

و همیشه خیلی فراتر آنچه فکر میکنن ، بیان میکنند ...

و فقط ، فکر میکنند که آنچه فراتر از فکرشان بیان میکنند ، بهتر است ...

اما نمیدانند ، بیان ِ شان ، نمونه ای از آنچه در ذهنشان است که پرورشش داده اند ...


باور کن اگر میدانستند تمام بدن آنها تنها از یک استخوان تشکیل شده ، هیچ وقت به تو دروغ نمیگفتند ...

اگر میدانستند تمام آنچه را که میخورند دفع میشود ، هیچ وقت حق ِ زنده بودنت را نمیخوردند ...

اگر میدانستند ، تنها با بودن ِ یک استخوان شبیه همان که در بدنشان است ، در گلویشان خواهند مُرد ، جهنم را برایت زندگی نمیکردند ... !

آنها گناهی ندارند و فقط سطحی اند ...

" آنها تنها به سطلی سرشار از کثافت های روز مره فکر میکنند و به دنبال ِ " تو " میگردند تا ، حاصل ِ افکارشان را در مقابلت ، در سطل زباله ای بزرگ تر ، استفراغ کنند "
...
...
...
...
...

_ سطل زباله _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
طرح :
سطل زباله _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )

...
...
...
...
...

_ رد پا _

| ابر سیاه | ۰ نظر

ردپادستی برایم تکان داد ...
محو دستهایش شدم ...
با من تصادف کرد ...
از رویم عبور کرد ...
رویش را برگرداند ...
نگاهم کرد و خندید ...
خنده ای از جنس انسانیت ...
محو خنده هایش شدم ...
و دوباره عبور کرد ...
...
بازگشت بالایِ سرم ...
...
...
آرام ، لا به لای زخم هایم را با دستهایش باز کرد ...
عقده های انسانیتش را بر وجودم تخلیه کرد ...
زخم هایم را بست ...
با لبخندی از جنس آرامش ...
رفت ...
...
من در کابوسش ...
خطاب به جسم ِ خاکی ام ...
""" عشقِ من ، گاهی برای ایجادِ تنوع ، دست از احمق بودن بردار """ ...
آنها لایق بخشایش نیستند و تو هنوز ، مشغول عشق بازی با رد پای آنها هستی ...

...
...
...
...
...


_ رد پا _

سیاهنامه ی " ابر سیاه "

طرح : ردِ پا _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...

_ چشم _

| ابر سیاه | ۰ نظر


چشم ها

آغاز تولدِ " جنین ها " ، چشم هاست ...
با چشم ها میبینند ...
و تنها در یک نگاه میتوانند تشخیص بدهند نفرِ بعدی کیست ...
و باز نیمه قلب های خود را ، از از چشمهایشان ، به رخ میکشند ...
و گونه ای نمایش میدهند که انگار تمام وجودشان از احساس مملو شده است ...
..
اما من خیلی چیز ها را میدانم ...
آنها تکه های مغز خود را ، از بینی خود خارج میکنند و به زمین میریزند ...
پاهای ِ خود را دست میگیرند و با جمجمه ای سرشار از سوال ، برای نفوذ به وجودت حرکت میکنند ...
برای من بهتر است که دهانشان را دوخته ببینم ...
صدای تهوع آورشان را دوست ندارم ...
...
حال اگر آنقدر قدرتمند باشی که در مقابلشان بایستی ...
میتوانم به راحتی بگویم ...
آنها با چشم هایشان حمله میکنند و حکومتِ جسم تو را به دست میگیرند ...
...
...
...
...
...


_ چشم _

سیاهنامه ی " ابر سیاه "

طرح : چشم _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...

_ گوش _

| ابر سیاه | ۰ نظر


گوش

کاش میشد ، فقط " گوش " داشت برای شنیدن و هیچ " چشمی " نبود برای " دیدن " ...
تا حقیقتِ انسان ها دیرتر فهمیده میشد ...
نیمه قلب ها ، دیرتر آبستن میشدند ...
و جسم های ناقص دیرتر میمُردند ...
...
...
...
...
...


_ گوش _

سیاهنامه ی " ابر سیاه "

طرح : گوش _ از گالری جنین ( خودم + مداد + PS cs6 )


...
...
...
...
...