" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۳۰ مطلب با موضوع «-------------- عکس هایم --------------» ثبت شده است

_ تئوری لبخند _


انسانها میخواهند که به آنها لبخند بزنی ...
میخواهند که همیشه بهترین برده ی آنها باشی ...
میخواهند که همیشه رضایت آنها را جلب کنی ...
_
_
تا ...
راحت تر بر تو مسلط شوند ...
تا هیچ گاه در مقابل رفتارشان خطری وجود نداشته باشد ...
تا بتوانند هر گاه که خواستند تورا تخریب کنند و هر طور که میخواهند بسازند ...
_
_
اما تو ...
هیچ گاه از خط ِ قرمزهای ِ افکار و عقایدت عبور نکن ...
_
لبخند را در لب هایت خفه کن ، گوش هایت را بگیر ،
و بدون ِ آسیب زدن به آنها ، " تخریبشان " کن ...
...
...
...
...
...
سیاهنامه ی " ابر سیاه "
بخشی از تئوری _ لبخند _
...
...
...
...
...

_ Without any reason _

| ابر سیاه | ۱ نظر

Without any reason

Proudly ...
Powerful ...
Without any reason ...
JUST ...
Keep some Fu*kin Health to Fu*k The Bit*h WORLD like me,BABY \m/

yeaa \m/
...
...
...
...
...

_ زنده به گور _


آغاز
.........
از یادداشت های ِ یک نفر دیوانه

نفسم پس میرود ، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بدمزه است ، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته ، تنم خسته ،کوفته ، شل بدون اراده در رختخواب افتاده ام . بازوهایم از سوزن انژ کسیون سوراخ است . رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد ، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم ، ساعت ده روز یکشنبه است . سقف اطاق را مینگرم که چراغ برق میان آن آویخته ، دور اطاق را نگاه میکنم ، کاغذ دیوار گل و بته سرخ و پشت گلی دارد . فاصله بفاصله آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشسته اند ، یکی از آنها تکش را باز کرده مثل اینست که با دیگری گفتکو میکند . این نقش مرا از جا در میکند ، نمیدانم چرا از هر طرف که غلت میزنم جلو چشمم است . روی میز اطاق پر از شیشه ، فتیله و جعبه دواست . بوی الکل سوخته بوی اطاق ناخوش در هوا پراکنده است . میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده ، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم . ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم . آمدم در رختواب افتادم ، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده ام . به دشواری راه میرفتم ، اطاق درهم و برهم است .
""" من تنها هستم """


خودکشی
.................
نه ، کسی تصمیم خود کشی را نمیگیرد ، خود کشی با بعضی ها هست . در خمیره و در سرشت آنهاست ، نمیتوانند از دستش بگریزند . این سرنوشت است که فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام ، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم ،
""" نمیتوانم از خودم فرار بکنم """


شهوت
............
در تاریکی دستم را روی پستانهای آن دختر میمالیدم . چشمهای او خمار میشد . من هم حال غریبی میشدم . بیادم میآید یک حالت غمناک و گوارائی بود که نمیشود گفت . از روی لبهای تر و تازه او بوسه میزدم ، گونه های او گل انداخته بود . یکدیگر را فشار میدادیم ،
""" موضوع فیلم را نفهمیدم """



------------------------------------------------------------------
نام کتاب : زنده به گور
نویسنده : صادق هدایت
سال انتشار : 1309
------------------------------------------------------------------

پ.ن : این کتاب شامل این داستان های کوتاه از صادق هدایت است :
زنده به گور - حاجی مراد - اسیر فرانسوی - داود گوژپشت - مادلن - آتش پرست - آبجی خانم - مرده خورها - آب زندگی

_ سالگرد _

| ابر سیاه | ۰ نظر

سالگرد


یک سال گذشت ... از رفتنش ...

اینقدر سریع گذشت که هنوز فرصت نکردم حتی صورتم را اصلاح کنم که دیگران با دیدنم ، دلسوزی های احمقانه نکنند ...
انگار همین دیروز بود که لباس های سیاهم را پوشیدم و خودم را برای مراسمش آماده کردم ...
امیدوار بودم حداقل خداوندگارِ من ، او را در آرامش قرار دهد ...
چون او خدایی نداشت ...
یعنی خدا داشت ، ولی ایمانی به او نداشت ...
فقط " میگفت " که دارم ولی ...

سوت ِ بلندی از لوکوموتیو آخر کشیده شد ...
ایستگاهِ آخرم رسید و پیاده شدم ...
ابتدایِ یک بولوار ِ شولوغ ...

انگار همه ی مردم ، زندگی شان را متوقف کرده بودن تا چهره ی درمانده ی من را ببینند ... فکرش را هم نمیکردم که روزی اینقدر دیدنی باشم ...
واقعا چقدر جذاب بودم من ، که این همه آدم ...!!!

جالبتر از آن ، رد پای کسانی دیگر بود که در این ایستگاه،قبل ها پیاده شده بودند...
با عصبانیت پیاده ام کرد ، یا من را به بیرون پرت کرد را،دقیق یادم نیست ...
فقط میخواست که تنها ، تا ایستگاهِ آخر برود ...
فقط خداحافظی ِ خشک ...
بدون ِ اینکه اهمتی بدهد که ممکن است من ...
سره زانوهایم خاکی بود ، خشکی ِ دستهایم باز شده بود و موهایم یکی یکی روی ِ لباسم می افتاد ...
انگار از موهایم گرفته بودند رو روی زمین کشیده بودند از درد ...
قبل از خاکسپاری اش ، دستم را به زور از دستش باز کرد ...
موقع پیاده شدن بهم یک جمله با بغض گفت ...
" ببین ، من میدانم که تو به بهشت میروی، اما ... اما من نمیتوانم باتو بیایم "

حتی دیگر نمیخواست من را ببیند ...
چشمهایش را بسته بود ...
رنگِ پوستش ، سپید تر و سرد تر از همیشه بود ...
خطوط ِ چهره اش را طوری تغییر داده بود که انگار مقصد ِ بعدی اش جهنم است ...
ولی میدانستم جهنم را در کنارِ من حس میکند و بهشت ِ دیگری که بهتر از بهشت ِ ما بود را میخواست و منتظرش بود ...

هوا بسیار سرد بود و اصلا نمی شد فهمید که باید لذت برد یا زجر کشید ...
سیگار های ِ اولم بود که سرما روی دستهایم خشکش میکرد و میکُشت ...
حسابی گیج شده بودم ...
سعی کردم خودم را غرق ِ عطرش کنم و سرم را پایین نگه دارم و نگاهش نکنم و آرام آرام بروم ... دستهایم هنوز بوی ِ دستهایش را میداد ...

سه روز گذشت ... خبری ازش نشد و روز ِ بعدش ، خبر فوتش را خودش برایم آورد و دیگر نفهمیدم چه شد که من اشک میریختم ولی گریه نمیکردم ...
شاید فقط یک بُهت ِ مسخره بود که حالتم را تغییر داده بود ...
شاید فقط چشمهایم عادت کرده بود به ریختن ِ این قطره های بی ارزش و مصنوعی ...

شرایط عوض شد ...
فکر میکرد که با رفتنش از بین میروم ...
"" چون بهش قول داده بودم که رفتنش من را حتما بکــُـشد ... ""
میدانم ...
میدانم که بعضی وقتها شرایط ، آدمها را عوض میکند ...
و بعضی وقتها آدمها ، شرایط را ...
ولی برایم فقط پانزده روز ِ تمام کافی بود برای حرف زدن ِ دیوانه وار، در "میزگردی" با خودم و دیوار...
آخرین نصحیت ِ " دیوار " ، دیوار شدن بود ...
تصویر ِ بیماری های ِ سخت ِ جسمم و افسردگی ِ های ِ خالص ِ روحم در گذشته ، با هم دست به یکی کرده بودند تا مرا مجبور به قبول کردن ِ حرف های ِ " دیوار " کنند " ...

دیوار شدم ...

به اجبار و به نامشروع ، همخواب ِ " شرایط " شدم، کتکش زدم ، بهش تجاوز کردم ، دنیای ِ جدیدم را در درونش آبستن کردم و از او به دنیا آوردم ...
نگذاشتم گستاخی کند ...
به قلاده کشیدمش و به خود ِ واقعی ام برگشتم ...

تا قبل از آن ، بودنش ، من را در سرمای ِ سردخانه نگه داشته بود ...
حتی یادم رفته بود لباس های ِ سیاهم چه نیرویی به من میدادند ...
فقط عروسکی شده بودم که یا بهش میخندیدند یا بازی اش میدادند ...
اصلا بازی هم که میخوردم ، لذت میبردم ...

تنفری نداشتم از او ولی دیگر فرقی هم نمیکرد ، اینکه خاکش خیس باشد یا نه ...
برای من که مُرده بود و اصلا صدایش به روی خاک نمی آمد ...
نمیدانم که هنوز هم سری به خودش میزند و خودش را خیس میکند یا نه ...
آخر این آخری ها ، از استرس ِ بودن در کنارم ، تکرر ادرار گرفته بود ...
شبها خوابش نمیگرفت ، اگرهم میخوابید کابوس هایش تمامی نداشت و جایش را خیس میکرد و فقط دوست داشت که من تمیزش کنم ...

ولی هر چه بود ، او دیگر مُرده بود ...
زیر خروارها خاک بود و نیازی نبود دیگر از خیس کردن هایش خجالت بکشد ...

اصلا نفهمیدم آخر سر،دفنش کردند یا نه ؟؟!!
اصلا مگر حتما باید آدمها بمیرند تا مُرده حساب شوند و دفن شوند ...
میدانم که اگر بمیرند حتما باید دفن شوند ولی چرا گاهی خودمان دیگران را میکُشیم و دفنشان نمیکنیم ؟؟!!

اصلا دفن شدن ، جزای ِ کسانی است که برایمان میمیرند ...
جزای ِ ترسوها و بُزدل هاست ...
جزای ِ ضعیف ها و بازنده ها ...
ضعیف ها باید بمیرند و دفن شوند، چون بودنشان مارا هم ضعیف میکند ...
آنها به راحتی مرگ را قبول و کم کم به آن عادت میکنند ...

یادش بخیر ... هر چند وقت یکبار می آمد و حالم را میپرسید و به عکسهایمان خیره میشد ...
من هم برای بازگشت ِ خاطرات ِ آخرین روزهایمان ، خاکش را خیس میکنم ...
...
...
...
...
...

_ سالگرد _
قسمتی از _ رمان سیاه _
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : AbreSiah.blog.ir

...
...
...
...
...

breathless


پاتریشیا :
آیا بین تمایلات جنسی و عشق تفاوتی وجود داره ؟

پارولسکو ( نویسنده ی رُمان ) :
نه ... تفاوت محسوسی وجود نداره ...
تمایلات ِ جنسی ، حالتی از عشق و عشق حالتی از تمایلات جنسی است ...

خبرنگار :
آیا یک زن میتونه همزمان عاشق ِ چند مرد باشه ؟؟ منظورم از لحاظ ِ فیزیکی هستش ...

پارولسکو ( نویسنده ی رُمان ) :
2 ، 5 ، 10 و خیلی بیشتر از اینها
دو چیز در زندگی انسانها مهم هستند:
برای مردان ، زنان.
برای زنان ، پول .
--------------------------------------------------------------------------------------------
نام فیلم : Breathless

کارگردان : Jean-Luc Godard

موسیقی متن : Martial Solal

سال تولید : 1960 میلادی

دسته بندی : Classic

--------------------------------------------------------------------------------------------

با دیدن ِ این فیلم کاملا میشه حدس زد که بیان ِ عشق در یک فضای مدرنیته چطوری هستش . این فیلم واس سال 1960 هستش و حرفای زیادی داره با خودش تا نوع ِ فرهنگ و تفکر ِ یک منطقه رو نشون بده ...

> نقش اول ِ زن ، ارتباط جنسی برقرار میکند تا مطمئن شود که عاشق ِ شخص مقابل هستش یا نه ...
مثل این دیالوگ :
پاتریشیا ( به میشل ) : با تو موندم که ببینم عاشقت شدم یا عاشقت نشدم ... و چون نسبت به تو خیانت کردم فهمیدم که عاشقت نشدم ...

> نقش ِ اول ِ مرد به دنبال ِ یک رابطه ی جنسی است تنها به علت ِ زیبایی های فیزیکیه زن ، در حالی که از لحاظ فکری و روحی به هیچ عنوان درکی نسبت به شخص مقابلش نداره ...

> و در نهایت ، خط فکری ِ این فیلم در بهترین دیالوگش بیان میشه .

خبرنگار :
آیا یک زن میتونه هم زمان عاشق ِ چند مرد باشه ؟؟ منظورم از لحاظ ِ فیزیکی هستش ...

پارولسکو ( نویسنده ی رُمان ) :
2 ، 5 ، 10 و خیلی بیشتر از اینها
دو چیز در زندگی انسانها مهم هستند:
برای مردان ، زنان.
برای زنان ، پول .

اثری از کارگردان ِ مورد علاقم " ژان لوک گودار " که از پیشروان ِ موج نو فرانسه است و اکثر ِفیلمهاش منبعی مفید برای یادگیری .


A W0m/\n Is a W0m/\n


( زن ، در مانده شده است )

_ چرا همیشه این زنها هستند که زجر میکشند ...
+ زنها همیشه علت ِ همه ی زجر کشیدن ها هستند،یا زن علت است ...

 --------------------------------------------------------------------------------
( زن ، نیاز به گریه دارد )

+ هیچ چیز قشنگتر از یه زن در حال گریه نیست ...
+ ما باید زن هایی که گریه نمیکنن رو طرد کنیم ...
+ زن های امروزی احمقن ...
+ زنی که نتونه گریه کنه احمقه ...
+ مثل این زنای ِ امروزی که سعی میکنن ادا ی ِ مردارو در بیارن ...

 --------------------------------------------------------------------------------
( ممکن است زن ، از مرد ِ دیگری حامله باشد )

+ حتی اگه دوستم نداشته باشی ، من تورور دوست دارم .
_ و اگه حامله باشی؟
+ میتونه وحشتناک باشه .

_ یه ایده دارم .
+ منم همینطور .
_ خیلی سادس .

+ تا چندروز آینده ،ما نمیدونیم اگه ...
_ حامله باشی ...
+ برای اطمینان تو منو حامله میکنی و بعد ...
_من میتونم مطمئن بشم ...
+ که ...
_ پدر منم ...
 --------------------------------------------------------------------------------
نام فیلم : A Woman Is a Woman
کارگردان : Jean.Luc Godard
موسیقی متن : Michel Legrand
سال تولید : 1961
دسته بندی : Classic
--------------------------------------------------------------------------------

کتاب

_ پوچی و خودکشی :
تنها یک مساله ی فلسفیِ واقعا جدی وجود دارد و آن هم " خودکشـــی " است.
تشخیص ِ اینکه زندگی ، ارزش دارد یا به زحمت ِ زیستنش نمی ارزد ، در واقع پاسخ صحیح است به مساله ی اساسی ِ فلسفه.
و باقی چیزها ، مثل اینکه مثلا جهان دارای ِ سه بُعد و عقل دارای ِ نُه یا دوازده مقوله است مسائل ِ بعدی و دست دوم را تشکیل میدهد.

--------------------------
------------------------------------------------------
نام کتاب : افسانه سیزیف Mythe de Sisyphe ( مقاله ای درباره ی پوچی )
نویسنده : آلبر کامو Albert Camus
سال انتشار : 1942
-------------------------------------------------------------------------------- آخرین کتابی که از کامو دارم میخونم و به نظرم بهترین بررسی درباره پوچی و راه های رسیدن به پوچی هستش و کتابی هستش که باید خونده بشه تا به پوچی نرسید !

The Fountain

لحظه لحظه های عمرمان ، میگذرد و هیچگاه اندکی فکر نکردیم که :

+ مرگ یک نوع بیماریست ، مثل همه ی بیماری های دیگر و درمان میشود ..

یا

+ تمام زندگی مان را مبارزه میکنیم تا به کمال برسیم ...
و کمالِ ما به اتمام میرسد ، زمانی که میمیریم ...
اکثر ِ ما همانطور که آمده ایم ، میرویم،در حالی که فریاد میکشیم و دست و پا میزنیم ...

--------------------------------------------------------------------------------
نام فیلم : The Fountain
کارگردان : Darren Aronofsky
موسیقی متن : Clint Mansell
سال تولید : 2006
دسته بندی : Philosophic - Psycho
--------------------------------------------------------------------------------
تضاد،بین ِ علم ِ انسانی و حقایق ِ آفرینش تا جایی جلو میرود که حتی به تمام ِ ایدئولوژی هایت شک خواهی کرد ...
از کارگردان ِ دوست داشتنی ِ ام _ آرونوفسکی _

موسیقی متن ِ مورد علاقم :>> کلیک کنید <<


 _ تئوری زمستان _


زمستان عجیبی بود...
آسمان که تاریک می شد مه می آمد پایین و قرص کامل ِماه هرشب، کامل و کدر بود ...
سپیدی اش روبروی پنجره بود و نورش به داخل ِ انبار میزد و انگار به من و زندگی ام خیره میشد و مسخره ام میکرد.
به دورغگویی هایش عادت کرده بودم.چون سایه های نرده های حیاط مثل ِ زندان می افتاد و من هیچ وقت زندانی نبودم.
بعضی از شب ها سرش داد میزدم.میرفت و این چیزها سرش نمیشد و باز فردا با همان رنگش می آمد نگاهم میکرد.
گاهی قرص ِ ماه بود و گاهی چشم های آن زن ِ مطلقه که پشت شیشه های انبار نگاهم میکرد...
نگاهش سرد بود و سپیدی ِ چشم هایش بعد از چند دقیقه از سرما رگه های قرمز رنگ به خودش میگرفت.صدای نفس نفس زدن هایش از لابه لای ِ درز پنجره که سوز می آمد شنیده میشد و گرمای تنفس اش،چهره اش را گهگاه مات و ابری میکرد و ناگهان صاف میشد.

درست مثل ِآسمان و ماه که با ابرها دائم در جنگ ِ "" دیده شدن "" بودند.

برف ها ناگهان از روی شاخه ها میریختند و سکوت ِ وحشتناک و آرامبخش ِ شب را به طرز مرگ آوری در هم می شکستند.میخواستند کینه های سرد بودنشان را روی سر کسی خراب کنند که به آنها زل زده است.

شبانه،روی سقف راه میرفت و کم کم که به داخل ِ حیاط قدم میگذاشت،قدم هایش محکم تر میشد.
آرام از روی یخ ها،آرام عبور میکرد.
صدای خش خش شکسته شدنِ یخ ها غرور ِ برگ های پاییزیی بود که زیرشان مبحوس بودند و استخوان هایشان در حالت ِ بیحسی میشکست.خود را فدا میکردند که که برگ ها درد نکشند.

درب را باز میکرد و بیرون را نگاهی می انداخت و آرام از خانه بیرون میرفت.
هر وقت که میرفت ، بی امان صدای ناله هایش را میشنیدم.حتما آنقدر بلند و تاثیر گذار بود که کائنات ، اصواتش را با خودشان به انبار می آوردند و مغز من را با آن منهدم میکردند .............

...
...
...
...
...

_ تئوری زمستان _
قسمتی از _ رمانِ سیاه _

عکس : تئوری ِ زمستان ( خودم + PS cs6 )
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : ABReSIAH.blog.ir

...
...
...
...
...

 _ تئوری پاییز _


صدای کفش های پاشنه بلند ِ آن زن ِ مطلقه دیگر نمی آمد و پاییز تمام شد.

...

فرقی نمیکرد برایم که اسم ِ فصلش را بگویند پاییز یا هر چیز دیگری.فرقی نمیکرد کجا زندگی کنم.زیر زمین ِ خانه ی آن مطلقه ، مخروبه ی نرسیده به روستا، یا کلبه ی چوبی ام.

هر کجا که من بودم ، یا پاییز بود یا پاییز را می آوردم.

من با خورشید سر ِ جنگ داشتم.بالا که می آمد ، پرده های مغزم را آزار میداد و پرده های کلبه را آویزان میکرد.همیشه لباس گرم میپوشیدم و تمام سال را به خود دروغ میگفتم که " پاییز " است.

عطر ِ فصل های دیگر و رنگ هایشان آزارم میداد.تنها منتظر رسیدن ِ بوی نمناکِ برگ ها بودم که با عطر ِ سرخ رنگ ِ آن مطلقه ، موقع رد شدنش از حیاط ترکیب شود.

شب ها،برگ های خیس شده را از توی تشت آب برمیداشتم و خاک رس روی آنها میریختم و روی زمین پهن میکردم و عطر سرخ رنگش را به لباسم میزدم و دراز میکشیدم تا دوباره زنده شوم.

""" انگار که نُـه ماه ، جنازه ام را در سردخانه نگه میدارم تا بوی تعفن اش بلند نشود و مردم را نیازارد """

وقتی پاییز بود ، از پنجره ی آن دخمه ی سرد،چشم های رهگذران را نگاه میکردم و لذت میبردم از ترسی که در چشمانشان بود.

""" انگار که مُجرم ترین موجود ِهستی ، پاییز است و برگ های نمناکش"""

می هراسند...

میگفتند بوی رفتن میدهد.حتی در تنها ترین روزهایشان.

بوی از دست دادن میدهد.حتی در نداشتنِ هیچ هایشان.

یاد جدایی از وابستگی هایشان می افتادند.

یاد حماقت هایشان در دلبستن و اعتماد به هرزه ها.

از دست دادن و رفتن ِ دیگرانشان که مُضحِک و خنده دار بود برایم. مخصوصا دیدن ِ آن چشم های سرخ شده و خیس و بُهت زده ، مثل ِ همه ی آدمهای دیگر که در حسرت ِ یک شب ِ شهوت انگیز ِ جدید هستند.

این پاییز ِ دوست داشتنی ِ من ، برایشان جهنم بود و زجر آور .استخوان هایشان را خُرد میکرد،افکارشان را تکه تکه ،احساسشان را تخمیر.

چقدر تکراری بودند این احساسات ِ خزعبل ِ انسانی ...

شبانه تا صبح ، جان میکندم روی تختم ، تا زخم های بسترم ناآگاه خوب نشوند و من از خودم دور نشوم.نمیخواستم حتی ثابت کنم که پاییز ، رفتن ِ زخم های بستر را برایم داشت.

شاید پاهایم را برای فرار از دست دادم ، اما من همچنان همبستر با زخم های بسترم ماندم.

کاش این پاییز ِ ملتهب و خسته از رنگ های خشک و مرگ زده،زود بازگردد.

9 ماه زمان زیادیست برای بازگشت ِ حسی که فقط 3 ماه حقیقت دارد.

برای باردار ماندن ِ مغز و زایمان ِ جنین مُرده اش...

خودم سخت فهمیده بودم که پاییز،

""" اورگاسمِ لـَجـِزِ درختان ِ یائسه ی زمین است """

ترسی ندارد ...

تنهایی اش درک نشدنی است ، مگر پاییز باشی...

آه.

وان ِ یخ آماده است برای گذراندن ِ امشب تا صبح ، که گرد سوز خاموش شود.

باید قبل از بیدار شدن ِ آن مُطلقه بیدار شوم ...

...

...

...

...

...

_ تئوری پاییز _

قسمتی از _ رمان سیاه _

عکس : تئوری ِ پاییز _ لحظه های ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )

...

...

...

...

...