" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

_ یک نگاه عاشقانه _

از جلوی ِ ما رد شد ...

چهره اش کاملا معصوم بود ...

همسفرم ، نگاهش کرد و بهش خیره شد ...

بعد از چند ثانیه خیره شدن ، گفت " من عاشقش شده ام ، خیلی زیباست "
برویم کنارش بنشینیم ... " نگاهش کن چه زیباست ... من عاشقش شده ام "

تا به حال همچنین حالتی در چهره ی بهترین همسفرم ندیده بودم ...
حس عجیبی بود ...
او واقعا عاشق شده بود ...
همه ی علائم را داشت ...
" نگاه عاشقانه اش ،سرشار از احساس "
صدایش میلرزید ...
رگ های صورتش سرخ شده بود و قلبش سریع تر میزد ...
نگرانی عجیبی در نگاهش بود ...
دست های سرد و بی تعادل بود ...

هنگام ِ تعریف ِ معشوقه اش ، خنده ی شیرینش ، صورت چاق و چله اش را میگرفت ...
پاکی ِ عجیبی در نگاهش بود ...
بُغضی که گلویش را فشار میداد را با همه ی وجودم حس میکردم ...
انگار دستهای ِ بغضش گلوی من را می فشرد ...

اگر معشوقه اش ، می فهمید ، این احساسی را که من از او می فهمیدم ، با تمام وجودش محو او میشد ...

_
وااای عجب زیباست ... اگر بتوانم او را از آن ِ خودم کُنَمَش ، اوضاع رو به راه میشود و میتوانم سکس خوبی داشته باشم ... هر شب ... و یک مدت طولانی ...
بدنش را نگاه کن ... عجب پاهایی دارد ... حتما خیلی هم طعم خوبی دارد ... چشمهایش زیباست ... میتوانم موقع سکس به چشماش نگاه کنم و لذت ببرم ...
_

سرم گیج میرفت ...
بیماری ام عود کرد و باز تهوع همیشگی سراغم آمد و بین بیهوشی می شنیدم که این جمله ها از دهان ِ همان آدمی بیرون می آمد که عاشقش بود ...

به ثانیه ای نشد که چهره ی مظلومش را ، کیسه ی استفراغ ِ ریخته شده داخل سطل زباله ای حس میکردم ...
بوی تعفنش ، غیر قابل تحمل بود ...

مثل احمق ها ، داخل ِوسایلم ، دنبال ِ قرص هایم میگشتم ...
قرص هایم روی زمین ریخته شده بود و زیر پاهایم صدای خُرد شدنشان می آمد و من هنوز دنبالشان ، داخل ِکیفم میگشتم ...

دستهای چرکش را که می دیدم ، استرسم بیشتر می شد ...
گاهی بین ِ نگاه هایی که به او میکردم ، لحظه ای به اغما میرفتم ...

_
عاشقش شده ام ... برویم طرف ِ او ...
_

عشق که از دهانش بیرون آمد ، من خودم را روی زمین تخلیه کردم ...
آب دهانم خشک شده بود ... صورتم سفید ... معشوقه اش نگاهم میکرد ...
لحظه به لحظه ، بدنم سرد تر میشد ...
خودمان را مثل حیوانات ِ شهوت زده ای می دیدم که برای جفت گیری و نوشخوار بیرون آمده بودیم ...
با مالیدن ِ چشم هایم هم هیچ چیز تغییری نکرد و هیچ چیز خواب نبود ...
درگیر نگاهش به معشوقه اش شدم ، حرف هایش تا سالها از مسیر ذهنم عبور میکرد...

چگونه میتوانستم باز به نگاه های عاشقانه ، به دستهایی که از عشق میلرزند ، به صدایی که بغض کُندش کرده است ایمان داشته باشم ...

آه که شهوت ، با صدا و چشم ها و دست هایت چه میکند که همه ی وجودت را به دروغ گویی وا میدارد.

...
...
...
...
...

_ یک نگاه عاشقانه _
قسمتی از _ رمان سیاه _
طرح : نگاه عاشقانه _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال + PS cs6)

...
...
...
...
...


_ مغز برهنه ، واژنِ روشنفکر _

سلام " واژن " ...

ما در عصری هستیم که برهنگی نماد " روشنفکریست "

نقاشی ِ برهنگی ، عکاسی ِ برهنگی ، فیلم های برهنگی ، پوشش برهنگی ، نوشته های برهنگی و خیلی چیزهای برهنه ی دیگر ...

 

حتی داشتن ِ" مغز ِ برهنه " هم نوعی نماد روشنفکریست ...

جالب است ، گاهی فکر نکردن به حقیقت انسانیت ، هم نوعی " روشنفکریست " ...

 

فکر میکنم ، انسانها در واقع هنگامی که دیگر موضوعی برای ارائه و جذب دیگران ندارند به برهنگی روی می آورند.

 

آنها عاجز و ناتوان هستند ...

خودشان و مغزشان جاذبه ای ندارند ...

نمیتوانند نیازی جدید در درون ِ یک انسان ایجاد کنند و به آن پاسخی دهند ...

برای همین از عادی ترین نیاز ِ انسان " نیاز جنسی اش " سوء استفاده میکنند ، تا انسانها را به سمت ِ خود و افکارشان جذب کنند ...

 

چه حیله ی کُهنه ی " برهنه ای " ...

 

 

اکنون مییبنی که ، چقدر ما انسانهایی با مغزهای بسته و احمق بر روی زمین داریم که هنوز برهنه نشده اند ...

مثل ِ  من ِ احمق ...

 

 

جالب است ، پاسخی که از برهنه ها میشنوم این است که " ما همه ، برهنه به دنیا آمده ایم و این برهنه بودن ، ضد ارزشِ انسانیت نیست "

 

واژن ِ عزیز ، میبینی که چقدر " روشن فکر " ها زیاد هستند ؟؟

 

آنها مغزهای ِ برهنه شان را با جنسیت شان فریاد میزنند و ما آنها را تشویق میکنیم و برایشان دست میزنیم ...

آنها مارا میبینند و باز برهنه تر میشوند ...

 

"""" و ما به همین راحتی میتوانیم هر کسی را برهنه کنیم و یا برهنه نگه داریم ، حتی اگر فاحشه نباشند و پول نخواهند """"

چه حیله ی کثیف و " برهنه ای " ...

 

اکنون پی میبرم که چرا مردم ِ این شهر ، " فاحشه های شهرم " را دوست دارند و آنها را میپرستند ...

به آنها در تمامِ شهر احترام میگذارند و برای دیدنشان هر کاری میکنند و هرجایی میروند ...

و همچنان به تعداد ِ "فاحشه های شهرم " روز به روز افزوده میشود ...

 

 

اما واقعیت ِ تلخ تری اینجاست ...

 

آنهایی که به برهنگی " اعتقاد دارند " در واقع به آن " هیچ اعتقادی ندارند " ...

برای آنکه در جامعه ی " عامی " مورد قبول واقع شوند " برهنه " میشوند ...

و برای آنکه به آنها بگویند " آه ، چقدر تو را دوست داریم " برهنه " میمانند " ...

 

عوام لذت میبرند و به لذت بردنشان " روشنفکری " میگویند ...

 

و فاجعه تر این است ، آنهایی که به برهنگی " اعتقادی ندارند " به راحتی از جامعه " طرد " میشوند ...

 

راستی ...

من هم یک روشنفکر هستم ...

این هم نقاشی ام ... " واژن "

بگو که مرا از جامعه " طرد " نکنند ، لطفا ...

 

با عشق

" ابر سیاه "

 

...

...

...

...

...

 

_ مغز برهنه ، واژنِ روشنفکر _

_ من و فاحشه های شهرم _

طرح : واژنِ روشنفکر _ از گالری ِ " شهوت " ( خودم + جوهر + زغال )

 

...

...

...

...

...