" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

_ کیسه های زباله _


انسانها برای چشیدن ِ طعم ِ جسم ِ شما کمین میکنند ...
با ابزار لبخند به شما نزدیک میشوند ...
با ابزار مهربانی توجه شمارا به سوی خود جلب میکنند ...
با ابزار ِ عشق ، به شما حمله میکنند ...
با ابزارهای جنسی شما را تسخیر و در کنارِ خود نگه میدارند ...
اکنون شما ، یک کیسه زباله ی مصرف شده هستید ...

از شما دوری میکند ...
شما با ابزار ِ التماس ، سعی در ماندن در کنار او میکنید ...
جسم و جنسیت ِ خود برای نگه داشتنش ، صرف میکنید ...
او باز نمیگردد ، با ابزارِ خشونت و بی اعتنایی شما را از خودش پس میزند ...
تمامی ِ افکار و اعمالش را با ابزار ِ و الفاظ ِ " روشن فکری " توجیه میکند ...
همچنان شما التماس میکنید ...
و او همچنان از شما دورتر میشود ...
شما اشتباه میکنید ...
چون " هیچکسی ، در یک کیسه ی زباله ، دوبار استفراغ نمیکند "
...
...
...
...
...

_ کیسه های زباله _
سیاهنامه ی " ابر سیاه "

...
...
...
...
...

 _ رشد ِ فاحشه های کوچک _


ایمان دارم که جامعه هیچ وقت آن چیزی نبوده که میدیدم.همیشه کاملا فرق داشته و همیشه به نگاه ِ مثبتم تکه ای کثافت میچسباند و مغزم را زخمی میکرد.

هنوز چند ساعت،از هشداری که به پدر و مادرِ چنتا از شاگردای دبستانیم بابت " فیلم های پورنی " که داخل مدرسه دست به دست میشد،نگذشته بود.

بعد از کلاسم ، از خیابان همیشگی روو به پایین پیاده می آمدم ...
صدای دوتا دختر رو میشنیدم که مسیر ِطولانی رو پشت سرم میومدن ...

{ یکی از آنها با موبایلش به کسی زنگ زد}

"""" سلام ، خوبی عزیزم؟
ببین صبح مهسا بهم زنگ زد.گفت واسه این چند روز تعطیلات کلید خونه قدیمیشونو گرفته ، امشب خودشو دوست پسرش میرن ، فردا شب هم گفت اگه بخوای ما بریم و یه روز دیگه اشو هم نسرین و دوست پسرش برن.
( که نسرین همون دختره کناریش بود و گفت : کثافت چرا منو گفتی ؟ )

میای عزیزم؟بهش بگم که میایم؟خیلی وقته که .........
باشه پس بهش میگم.فعلا بابای عزیزم """"

داشتم موقع حرف زدنشون به این فکر میکردم که چقدر خوبه آدم از این دوستا داشته باشه.
ولی وقتی برگشتم که یه نیم نگاهی به چهرشون بندازم ، با صحنه ای مواجه شدم که دیگه هیچی نفهمیدم.
به خودم که اومدم دیدم روی یکی از صندلی های سنگی ِ کنار خیابون دراز کشیدم و صاحب یکی از ساندویچی های اون مسیر ، برام آب قند داره هم میزنه و چند نفری هم دورم جمع شدن.

" اونا فقط 2 تا دختر 15 ، 16 ساله با رپوش مدرسه بودن "

خیلی فجیع بود.از سر درد و فشار عصبی چشمام رو بسته بودم و سرم رو با دستهام فشار میدادم.
فکر کنم بیماری ام عود کرده بود چون صبح هم همینطور شده بودم،
وقتی میخواستم " ورود ِ فیلم های پورن به دبستان " رو به مادر پدرهای شاگردام تبریک بگم.
وقتی با عصبانیت بهشون گفتم که امیدوارم " فاحشه های خوبی تربیت کنید که ما هم بتونیم وقتی سن و سالمون بالا رفت استفاده کنیم " دیگـــــــــــــــه نفهمیدم چی شد ........

...
...
...
...
...

_ رشد ِ فاحشه های کوچک _
_ من و فاحشه های شهرم _
طرح : تفاوت ِ باور و حقیقت _ از گالری زخم ( خودم + جوهر + ذغال + PS cs6 )

...
...
...
...
...

 _ تئوری زمستان _


زمستان عجیبی بود...
آسمان که تاریک می شد مه می آمد پایین و قرص کامل ِماه هرشب، کامل و کدر بود ...
سپیدی اش روبروی پنجره بود و نورش به داخل ِ انبار میزد و انگار به من و زندگی ام خیره میشد و مسخره ام میکرد.
به دورغگویی هایش عادت کرده بودم.چون سایه های نرده های حیاط مثل ِ زندان می افتاد و من هیچ وقت زندانی نبودم.
بعضی از شب ها سرش داد میزدم.میرفت و این چیزها سرش نمیشد و باز فردا با همان رنگش می آمد نگاهم میکرد.
گاهی قرص ِ ماه بود و گاهی چشم های آن زن ِ مطلقه که پشت شیشه های انبار نگاهم میکرد...
نگاهش سرد بود و سپیدی ِ چشم هایش بعد از چند دقیقه از سرما رگه های قرمز رنگ به خودش میگرفت.صدای نفس نفس زدن هایش از لابه لای ِ درز پنجره که سوز می آمد شنیده میشد و گرمای تنفس اش،چهره اش را گهگاه مات و ابری میکرد و ناگهان صاف میشد.

درست مثل ِآسمان و ماه که با ابرها دائم در جنگ ِ "" دیده شدن "" بودند.

برف ها ناگهان از روی شاخه ها میریختند و سکوت ِ وحشتناک و آرامبخش ِ شب را به طرز مرگ آوری در هم می شکستند.میخواستند کینه های سرد بودنشان را روی سر کسی خراب کنند که به آنها زل زده است.

شبانه،روی سقف راه میرفت و کم کم که به داخل ِ حیاط قدم میگذاشت،قدم هایش محکم تر میشد.
آرام از روی یخ ها،آرام عبور میکرد.
صدای خش خش شکسته شدنِ یخ ها غرور ِ برگ های پاییزیی بود که زیرشان مبحوس بودند و استخوان هایشان در حالت ِ بیحسی میشکست.خود را فدا میکردند که که برگ ها درد نکشند.

درب را باز میکرد و بیرون را نگاهی می انداخت و آرام از خانه بیرون میرفت.
هر وقت که میرفت ، بی امان صدای ناله هایش را میشنیدم.حتما آنقدر بلند و تاثیر گذار بود که کائنات ، اصواتش را با خودشان به انبار می آوردند و مغز من را با آن منهدم میکردند .............

...
...
...
...
...

_ تئوری زمستان _
قسمتی از _ رمانِ سیاه _

عکس : تئوری ِ زمستان ( خودم + PS cs6 )
عکاس : دوست ِ عزیزم
وبلاگم : ABReSIAH.blog.ir

...
...
...
...
...