صدای کفش های پاشنه بلند ِ آن زن ِ مطلقه دیگر نمی آمد و پاییز تمام شد.
...
فرقی نمیکرد برایم که اسم ِ فصلش را بگویند پاییز یا هر چیز دیگری.فرقی
نمیکرد کجا زندگی کنم.زیر زمین ِ خانه ی آن مطلقه ، مخروبه ی نرسیده به
روستا، یا کلبه ی چوبی ام.
هر کجا که من بودم ، یا پاییز بود یا پاییز را می آوردم.
من با خورشید سر ِ جنگ داشتم.بالا که می آمد ، پرده های مغزم را آزار
میداد و پرده های کلبه را آویزان میکرد.همیشه لباس گرم میپوشیدم و تمام سال
را به خود دروغ میگفتم که " پاییز " است.
عطر ِ فصل های دیگر و
رنگ هایشان آزارم میداد.تنها منتظر رسیدن ِ بوی نمناکِ برگ ها بودم که با
عطر ِ سرخ رنگ ِ آن مطلقه ، موقع رد شدنش از حیاط ترکیب شود.
شب
ها،برگ های خیس شده را از توی تشت آب برمیداشتم و خاک رس روی آنها میریختم و
روی زمین پهن میکردم و عطر سرخ رنگش را به لباسم میزدم و دراز میکشیدم تا
دوباره زنده شوم.
""" انگار که نُـه ماه ، جنازه ام را در سردخانه نگه میدارم تا بوی تعفن اش بلند نشود و مردم را نیازارد """
وقتی پاییز بود ، از پنجره ی آن دخمه ی سرد،چشم های رهگذران را نگاه میکردم و لذت میبردم از ترسی که در چشمانشان بود.
""" انگار که مُجرم ترین موجود ِهستی ، پاییز است و برگ های نمناکش"""
می هراسند...
میگفتند بوی رفتن میدهد.حتی در تنها ترین روزهایشان.
بوی از دست دادن میدهد.حتی در نداشتنِ هیچ هایشان.
یاد جدایی از وابستگی هایشان می افتادند.
یاد حماقت هایشان در دلبستن و اعتماد به هرزه ها.
از دست دادن و رفتن ِ دیگرانشان که مُضحِک و خنده دار بود برایم. مخصوصا
دیدن ِ آن چشم های سرخ شده و خیس و بُهت زده ، مثل ِ همه ی آدمهای دیگر که
در حسرت ِ یک شب ِ شهوت انگیز ِ جدید هستند.
این پاییز ِ دوست داشتنی ِ من ، برایشان جهنم بود و زجر آور .استخوان هایشان را خُرد میکرد،افکارشان را تکه تکه ،احساسشان را تخمیر.
چقدر تکراری بودند این احساسات ِ خزعبل ِ انسانی ...
شبانه تا صبح ، جان میکندم روی تختم ، تا زخم های بسترم ناآگاه خوب نشوند و
من از خودم دور نشوم.نمیخواستم حتی ثابت کنم که پاییز ، رفتن ِ زخم های
بستر را برایم داشت.
شاید پاهایم را برای فرار از دست دادم ، اما من همچنان همبستر با زخم های بسترم ماندم.
کاش این پاییز ِ ملتهب و خسته از رنگ های خشک و مرگ زده،زود بازگردد.
9 ماه زمان زیادیست برای بازگشت ِ حسی که فقط 3 ماه حقیقت دارد.
برای باردار ماندن ِ مغز و زایمان ِ جنین مُرده اش...
خودم سخت فهمیده بودم که پاییز،
""" اورگاسمِ لـَجـِزِ درختان ِ یائسه ی زمین است """
ترسی ندارد ...
تنهایی اش درک نشدنی است ، مگر پاییز باشی...
آه.
وان ِ یخ آماده است برای گذراندن ِ امشب تا صبح ، که گرد سوز خاموش شود.
باید قبل از بیدار شدن ِ آن مُطلقه بیدار شوم ...
...
...
...
...
...
_ تئوری پاییز _
قسمتی از _ رمان سیاه _
عکس : تئوری ِ پاییز _ لحظه های ثبت شده ی یک مُرتد ( خودم + PS cs6 )
مقدمه : تقدیم به فروغ فرخزاد که افکارش مسیر زندگی ام را تغییر داد ...
زندگی شاید اشکهای نوزادیست پس از تولد ... زندگی شاید طعم ِ ناشناخته ی علوفه است ... زندگی شاید رشد کردن با کود شیمیاییست ... زندگی شاید شناختن انسانیت ، درتاریکیست ... زندگی شاید کور رنگیست ... زندگی شاید نفهمیدن ِ فهمیدنی هاست ... زندگی شاید فهمیدن ِ نفهمی هاست ... زندگی شاید نا امیدی در تهِ یک باتلاق است ... زندگی شاید خندیدن به عمق نامعلوم ِ خود است ... زندگی شاید کشیدن ِ یک جـــــــــــــــــــــــــیغ ِ بلند است ... زندگی شاید حسِ جمع شدن ِ خلط ِ تلخ، زیر زبان است ... زندگی شاید لذت ِ دیدن ِ موهای کنده شده لای انگشتانِ دست است ... زندگی شاید گذراندن ِ لحظه ی پر اضطراب ِ تنهایی با تیغ و وان ِ آب گرم است ... زندگی شاید لحظه ی سرد خودکشی است ... زندگی شاید لحظه ی بازگشت ِ خون های معشوقه به رگ هایت است ...
زندگی شاید حس تلخ یک بیمار روانیست ، پس از خودکشی ... زندگی شاید لذت ِ کشیدن ِ موهایت ، از درد است ... زندگی شاید از خواب پریدن های شبانه است ... زندگی شاید ساعت ها خیره به لکه ی روی دیوار است ... زندگی شاید طعم ِ گس ِ قرص های آرام بخش است ... زندگی شاید گیج شدن و مست و تاب خوردن بدون ِ الکل است ... زندگی شاید دیدن ِ رنگ های بال ِ پروانه های باغچه است ... زندگی شاید احساس رد شدن ِ مورچه ای است ، از روی دست و پایت ... زندگی شاید حس ِ مهربان ِ پرستاری از یک بیمار روانیست ... زندگی شاید داشتن ِ حسرت ِ یک نگاه است ...
زندگی شاید این جمله است : " چقدر سخت است دوستش داشته باشی و نتوانی بگویی "
زندگی شاید لبخندِ سرد ِ هم اتاقی ات است ... زندگی شاید حس زیبای ِ ترخیص از آسایشگاه است ...
زندگی شاید شنیدن ِ صبحگاهی ِ صدای ِ غار غار ِ کلاغی است ، که بدنبال جلب توجه است ... زندگی شاید " فروغ ِ" یک لحظه عشق است ... زندگی شاید لحظه ی خنده دار ِ عاشق شدن است ... زندگی شاید لحظه ی گرمِ پرستش است ... زندگی شاید غرق شدن لا به لای ِ موهایش است ... زندگی شاید سقوط در اعماق وجودش است ... زندگی شاید ساعتها خیره شدن ، به چشمهایش است ... زندگی شاید چشیدن ِ طعم ِ تلخ ِ لبهایش پس از کشیدن ِ سیگار است ... زندگی شاید بوئیدن ِ عطر همیشگی اش است ... زندگی شاید لگد مال شدن ِ یک گل ِ پژمرده ، زیر پای ِ اوست ... زندگی شاید احساس ِ لطیف ِ داشتنش است ... زندگی شاید حس ِغلبه بر شهوت است ... زندگی شاید پایبندی بر عشق ِ حقیقی ات است ... زندگی شاید باور نشدن ، باور نشدن و باور نشدن است ... زندگی شاید ، ناگهان است ، ناگهان است ، ناگهان است ... زندگی شاید باور ِ """" رابطه ی احمقانه ی انسانیست """" ...
زندگی شاید باز کردن ِ طناب ، از گردنش است ... زندگی شاید صدای ِ نفس نفس زدن ِ آخرِ اوست ... زندگی شاید سوگواری یک عروج کرده است ... زندگی شاید بوی ِ " جنازه های باد کرده " در سردخانه است ... زندگی شاید شستن ِ مُرده ایست که جنازه اش را کالبد شکافی کرده اند ... زندگی شاید گریان نشستن ، زیر دوش آب سرد است ... زندگی شاید خوابیدن ِ یک شب ،کنارش ، در قبرستان است ... زندگی شاید آتش کشیدن ِ دستنوشته ها، پس از خوانده شدن اش است ... زندگی شاید خواندن ِ جمله به جمله وصیت نامه اش است ... زندگی شاید طعم تلخِ اسپرسو ، رویِ صندلی ِ همیشگیست ... زندگی شاید کشیدن ِ پاکت ِ سیگار ِ تمام نشده اش است ... زندگی شاید شکسته شدن است و شکستن است ...
زندگی شاید گرسنه خوابیدن روی تکه ای کاغذ است ... زندگی شاید شنیدن صدای قطره های باران است، وقتی سقف خانه ات چکه میکند ... زندگی شاید بوی کاه گل است ، بوی خاک رُس ، مثل قبرِ خیس ... زندگی شاید نقطه ی کور یک سَختیست ، یک مسیر بی شکاف ... زندگی شاید لحظه ی بیدار ماندن و اشک ریختن تا سپیده است ... زندگی شاید ساده گذشتن از مرگ ِ یک خاطره ی شیرین است ... زندگی شاید سلاخی کردن ِ افکارت در مرز بین عشق و نفرت است ... زندگی شاید فروختن ِ چای داغ ، با موهای بلند و پالتو در زمستان است ... زندگی شاید کشیدن ِ یک جـــــــــــــــــــــــــیغ ِ بلند است ... زندگی شاید خودش یک جیغ بلند است ، یک جیغ بلند است ، یک جیغ بلند است ... زندگی شاید تلخ شدن ِ زیر ِ زبانت است ... زندگی شاید تلخ شدن است ... زندگی شاید سنگ شدن است ... زندگی شاید سخت شدن است ... زندگی شاید احساس ِ سنگ های رودخانه زیر پای ِ برهنه ات است ... زندگی شاید ترک کردن ِ سیگار است ... زندگی شاید نگریستن به نور شمعی است در تاریکی ... زندگی شاید داشتن ِ یک لحظه حس بی کسی است ... زندگی شاید احساس ِ یک لحظه سکوت است ... زندگی شاید لحظه ی دل کندن از این دنیاست،لحظه ی پاک شدن ،بودن و جنگیدن برای ماندن ...
زندگی شاید" خود بودن است " ...
زندگی شاید ، لباس سیاه ، خودکار سیاه ، افکار سیاه و نوشته های سیاه است ...
زندگی شاید """" یک خانه ی سیاه است """"" ...
زندگی شاید " فروغ است " ...
... ... ... ... ...
_ دفتر ِ زندگی شایدها _ " ابر سیاه "_ عکس : لحظه های ثبت شده ی یک حس خوب ( خودم + PS cs6 )
انسانها واقعیت تورا میبینند ... نابینا میشوند ... تو را آنگونه که میخواهند ، در مغزشان میسازند ... و همانگونه که نیستی ، تو را برای ِ خودت،شرح میدهند... تنها به قصد آنکه در مقابل افکارشان زانو بزنی و به اسارت ِ مغزهایشان تن دهی ... اکنون خنده هایشان را برای سرپوش گذاشتن بر جنایتشان نمایش میدهند... میخواهند تورا عاشق خودشان کنند ... و با حیرت ِ تمام ، تو عاشقِ تَوَهُمات ِ خود و خنده های آنها میشوی ...
بَنایت را فرو میریزند ... و آنگونه که میخواهند تورا میسازند ... تو ضعیف هستی ... برای از دست ندادنشان ، مجبور میشوی همان چیزی که آنها میگویند بشوی ... یا به ذلالت و ترسی که از تنهایی برایت ترسیم کرده اند ، تن بدهی ...
"""" آه ... که اکنون ... آنها کاملا بینا هستند ... و تو کاملا نابینا ... """ ... ... ... ... ...