" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

نوشته هایم ، نقاشی هایم ، طراحی هایم ، عکس هایم ، موسیقی هایم و ...

" ابر سیاه "

۳ مطلب با موضوع «-------------- علایقم -------------- :: کتاب هایی که خوانده ام» ثبت شده است

_ زنده به گور _


آغاز
.........
از یادداشت های ِ یک نفر دیوانه

نفسم پس میرود ، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بدمزه است ، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته ، تنم خسته ،کوفته ، شل بدون اراده در رختخواب افتاده ام . بازوهایم از سوزن انژ کسیون سوراخ است . رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد ، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم ، ساعت ده روز یکشنبه است . سقف اطاق را مینگرم که چراغ برق میان آن آویخته ، دور اطاق را نگاه میکنم ، کاغذ دیوار گل و بته سرخ و پشت گلی دارد . فاصله بفاصله آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشسته اند ، یکی از آنها تکش را باز کرده مثل اینست که با دیگری گفتکو میکند . این نقش مرا از جا در میکند ، نمیدانم چرا از هر طرف که غلت میزنم جلو چشمم است . روی میز اطاق پر از شیشه ، فتیله و جعبه دواست . بوی الکل سوخته بوی اطاق ناخوش در هوا پراکنده است . میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده ، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم . ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم . آمدم در رختواب افتادم ، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده ام . به دشواری راه میرفتم ، اطاق درهم و برهم است .
""" من تنها هستم """


خودکشی
.................
نه ، کسی تصمیم خود کشی را نمیگیرد ، خود کشی با بعضی ها هست . در خمیره و در سرشت آنهاست ، نمیتوانند از دستش بگریزند . این سرنوشت است که فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام ، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم ،
""" نمیتوانم از خودم فرار بکنم """


شهوت
............
در تاریکی دستم را روی پستانهای آن دختر میمالیدم . چشمهای او خمار میشد . من هم حال غریبی میشدم . بیادم میآید یک حالت غمناک و گوارائی بود که نمیشود گفت . از روی لبهای تر و تازه او بوسه میزدم ، گونه های او گل انداخته بود . یکدیگر را فشار میدادیم ،
""" موضوع فیلم را نفهمیدم """



------------------------------------------------------------------
نام کتاب : زنده به گور
نویسنده : صادق هدایت
سال انتشار : 1309
------------------------------------------------------------------

پ.ن : این کتاب شامل این داستان های کوتاه از صادق هدایت است :
زنده به گور - حاجی مراد - اسیر فرانسوی - داود گوژپشت - مادلن - آتش پرست - آبجی خانم - مرده خورها - آب زندگی

کتاب

_ پوچی و خودکشی :
تنها یک مساله ی فلسفیِ واقعا جدی وجود دارد و آن هم " خودکشـــی " است.
تشخیص ِ اینکه زندگی ، ارزش دارد یا به زحمت ِ زیستنش نمی ارزد ، در واقع پاسخ صحیح است به مساله ی اساسی ِ فلسفه.
و باقی چیزها ، مثل اینکه مثلا جهان دارای ِ سه بُعد و عقل دارای ِ نُه یا دوازده مقوله است مسائل ِ بعدی و دست دوم را تشکیل میدهد.

--------------------------
------------------------------------------------------
نام کتاب : افسانه سیزیف Mythe de Sisyphe ( مقاله ای درباره ی پوچی )
نویسنده : آلبر کامو Albert Camus
سال انتشار : 1942
-------------------------------------------------------------------------------- آخرین کتابی که از کامو دارم میخونم و به نظرم بهترین بررسی درباره پوچی و راه های رسیدن به پوچی هستش و کتابی هستش که باید خونده بشه تا به پوچی نرسید !

_ بوف کور _ صادق هدایت _


برای اینکه آبروی آنها نرود ، مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم _
چون این دختر باکره نبود ، این مطلب را هم نمیدانستم _
من اصلا نتوانستم که بدانم _
فقط به من رسانده بودند _
همان شب ِ عروسی وقتی که توی اتاق تنها ماندیم ، من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت و " لخت " نشد _
میگفت " بی نمازم "

...

او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ، نمیدانم !
شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگه داشته بود ، برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند _
آنوقت همه به من تبریک میگفتند و بهم چشمک میزدند و لابد توی دلشان میگفتند " یارو دیشب قلعه رو گرفته " _
و من به روی مبارکم نمی آوردم _
به من میخندیدند _
به خریت من میخندیدند _

...

بعد از آنکه فهمیدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شاید به علت اینکه آخوند چند کلمه ی عربی خوانده بود و اورا تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش می آمد _
و شاید میخواست " آزاد " باشد _

...

او همه ی فاسق هارا به من ترجیح میداد_
میخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربایی را از فاسق های زنم یاد بگیرم ، ولی " جاکش " بدبختی بودم که همه ی احمق ها به ریشم میخندیدند _
اصلا چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم ؟!

""""حالا میدانم آنها را دوست داشت چون بی حیا ، احمق و متعفن بودند """"
""""عشق او اصلا با کثافت و مرگ توام بود """"




------------------------------------------------------------------
نام کتاب : بوف کور

نویسنده : صادق هدایت
سال انتشار : 1315
------------------------------------------------------------------

پ.ن : این کتاب اینقدر حرف تووش هست که اصلا نمیشه به تک تک جمله هاش فکر نکرد.نمشه نخوندش و نمیشه شب های طولانی رو باهاش خوش نگذروند.خیلی قسمتاش ، قسمتهای ِ زندگیمه و بعضی قسمت هاش حقایق زندگیم !