دیواره ی تن ِ خود را ، با نیزه های سُربی ِ بپوشان تا انسانها نتوانند به تو نزدیک شوند ...
همچون درخت ها بر خاک ریشه کن ، تا نتوانند مسیر ِ قدم هایت را تغییر دهند ...
و آنها که میخواهند دستانِ تو را بگیرند را با طناب ِ قضاوت های ِ سیاهت ، اعدام کن ...
نگذار به تو نزدیک شوند ...
نگذار زیبایی ِ ات را از تو بگیرند ، تا مجبور شوی ، روزی با حسرت و عذاب زندگی کنی ...
...
مطمئن باش به بهانه ی خروج از بحران ِ تنهایی ات ، آنقدر به تو ضربه میزنند که صدای ِ خُرد شدن ِ جسد ِ سرد ِ درونت را خواهی شنید ... صبر کن ... صبر کن ... به نبودن ِ آنها عادت خواهی کرد ... ... و مطمئن باش ، نابودی ِ تو از زمانی آغاز خواهد شد که :
" به انسانها اعتماد کنی ، حصار درونت را باز کنی ، اسرار ِ خود را بازگو کنی ، و سیاهی ِ درونت را به بهانه ی ورود ِ آنها پاک کنی "